لیوای _ بیخیال .. فعلا برو وسایل هاتو وسایلتو جمع کن قراره برگردیم به مقر . فرمانده فعلا بیخیال موضوع شده.
بلاتکلیف سرجام ایستاده بودم . من باید کجا برم ؟
_تو هم با ما میای .
باتعجب پرسیدم_من چرا باید با شما بیام ؟
_جایی داری بری ؟
_ خب ...نه ولی ..
_پس تو هم باهامون میای .
بعد گفتن جملش اتاقو ترک کرد و رفت.
هانجی_ میدونم تو نگاه اول فکر میکنی لیوای آدم سرد و خشکیه ..ولی اون در واقع خیلی احساساتیه ! خودم کشف کردم . در واقع، اون به تازگی دو نفر از صمیمی ترین دوستاشو از دست داده .. اسمشون ایزابل و نورلان بود ، واقعا اعضای خیلی خوبی برای ارتش میشدن .
آهی کشید و ادامه داد _سرباز که باشی باید به دیدن مرگ دوستات جلوی چشمت عادت کنی . راستی تو چیکار میکنی ؟ حرفه ای هست که بلد باشی؟
_ امم..خب..من یچیزایی راجب پزشکی میدونم..
مادرم برای خودش یک پزشک مخصوص داشت و اون به من هرچیزی که بلد بود رو یاد داد . البته من هیچوقت کسیو درمان نکردم._خب این خیلی خوبه . پزشک گروهان ما به تازگی بازنشست شده و ما دنبال یک جایگزین براش بودیم . اگه خواستی میتونی یکی از اعضای گروه بشی. البته قبلش باید یکم آموزش نظامی هم ببینی .
_ فکر نمیکنم از پیش بربیام . من فقط یک بار اضافه میشم براتون .
_ این موضوع بعدا مشخص میشه .
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...