زندگی من 4

221 23 0
                                    

لیوای _ بیخیال .. فعلا برو وسایل هاتو وسایلتو جمع کن قراره برگردیم به مقر ‌. فرمانده فعلا بیخیال موضوع شده.

بلاتکلیف سرجام ایستاده بودم . من باید کجا برم ؟

_تو هم با ما میای .

باتعجب پرسیدم_من چرا باید با شما بیام ؟

_جایی داری بری ؟

_ خب ...نه ولی ..

_پس تو هم باهامون میای .

بعد گفتن جملش اتاقو ترک کرد و رفت.

هانجی_ می‌دونم تو نگاه اول فکر می‌کنی لیوای آدم سرد و خشکیه ..ولی اون در واقع خیلی احساساتیه ! خودم کشف کردم . در واقع،  اون به تازگی دو نفر از صمیمی ترین دوستاشو از دست داده .. اسمشون ایزابل و نورلان بود ، واقعا اعضای خیلی خوبی برای ارتش میشدن .

آهی کشید و ادامه داد _سرباز که باشی باید به دیدن مرگ دوستات جلوی چشمت عادت کنی . راستی تو چیکار میکنی ؟ حرفه ای هست که بلد باشی؟

_ امم..خب..من یچیزایی راجب پزشکی میدونم..
مادرم برای خودش یک پزشک مخصوص داشت و اون به من هرچیزی که بلد بود رو یاد داد . البته من هیچوقت کسیو درمان نکردم.

_خب این خیلی خوبه . پزشک گروهان ما به تازگی بازنشست شده و ما دنبال یک جایگزین براش بودیم . اگه خواستی میتونی یکی از اعضای گروه بشی. البته قبلش باید یکم آموزش نظامی هم ببینی .

_ فکر نمی‌کنم از پیش بربیام . من فقط یک بار اضافه میشم براتون .

_ این موضوع بعدا مشخص میشه .

_ این موضوع بعدا مشخص میشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
me or marnie ?!Where stories live. Discover now