خوابگاه دخترانه

201 23 0
                                    

بعد از خوردن ناهار با هانجی به طرف خوابگاه رفتیم .

به در اتاق که رسیدیم هانجی گفت _ اگه بهت چیزی پروندن ناراحت نشو ! تنها اتاقی که جای خالی داشت همین اتاقه که مال دانشجو های تازه وارده ‌. اونا هنوز خیلی بچن .

سرمو تکون دادم و گفتم _ مشکلی نیست .

وارد اتاق شدیم که چهارتا دختر نوجوون وسط اون نشسته بودن .
با ورود ما بهمون خیره شدن و یک نفرشون با هیجان بلند شد و پرید بغل هانجی !

_ هانجیییییی چطورییی ! دلم برات تنگ شده بود .

بقیشون هم دورش حلقه زدن و با خوشحالی حالشو میپرسیدن.
یک نفرشون منو که پشت سر هانجی بودم ، دید و گفت
_ هانجی دوست جدید پیدا کردی ؟ این کیه ؟

شنلی که روی سرم بود رو زدم کنار . بهش نگاه کردم و گفتم _ من آینا هستم .

دختر با دیدنم جیغ بلندی زد و خودشو عقب تر کشید
_ تووو.. تووو چراا... چرااا موهاتت...

بقیشون هم با تعجب و وحشت نگاهم میکردن ! یعنی انقدر ترسناک بودم؟

هانجی با خونسردی گفت _ بچه ها شلوغش نکنین . شما که خرافاتی نبودین ! این دوست جدیدمون قراره یک مدتی رو پیش ما بگذرونه . حالا خودتون رو به آینا معرفی کنین.

همشون تو شک بودن که هانجی فریاد زد _ گفتم خودتون رو معرفی کنید !

همشون صاف ایستادن و با قیافه جدی اسمشونو گفتن .
_ آنا !
_ رزی !
_ کورای !
_ میکا !

لبخندی زدم و گفتم _ از دیدنتون خوشحالم .
به اجبار لبخند زدن . می‌دونستم که از هانجی حساب می‌بردن و اگه اون نبود اوضاع جالب نمیشد .

با خستگی خودمو روی یکی از تخت ها انداختم.

میکا_ چه موهای بلندی داری .

_ اوهوم . از هشت سالگی کوتاهشون نکردم .

_ من که اگه جات بودم خودمو کچل میکردم.

هانجی _ میکااا ! من بهت چی گفتم ؟ دوست داری اخراج بشی ؟

چشمای پر از اشکمو بستم و قبل از اینکه گریمو ببینن سرمو زیر پتو بردم .

میکا_ ببخشید دیگه تکرار نمیشه !

_ خیلی خوب کافیه . منو آینا خسته ایم و میخوایم استراحت کنیم . دیگه سروصدا نکنین .

me or marnie ?!Where stories live. Discover now