_ اروین ، مطمئنی که مشکلی نداری با موندن اون ؟
_ نه به هرحال من فردا صبح باید به میتراس برم برای گزارش دادن گشت . تا هروقت که حالش بهتر شد میتونه اینجا بمونه . تو هم مواظبش باش .
سرمو تکون دادم و اروین رفت بخوابه.
خونه من هنوز اماده نشده بود ، اروین پیشنهاد داد آینا رو ببرم خونه اون . خونه خوبیه ولی گه از همه جاش میباره .
دستمو روی میز کشیدم و با دیدن انگشتای خاکی شدم گفتم _ مردک کثیف !اینجا به یک تمیزکاری حسابی نیاز داشت . ولی من که نوکر اون نبودم .
به آینا خیره شدم. روی مبل کنار شومینه خوابیده بود . حدود دو ساعت طول کشید تا دمای بدنش اومد بالا ؛ دختره ی دیوونه نزدیک بود خودشو به کشتن بده .
یعنی حرف اون دخترا انقد اذیتش کرده بود ؟خوب که بهش فکر میکنم میبینم زندگی این دختر مثل من تلخ بوده .
من داخل شهر زیرزمینی اسیر بودم و اون داخل خونشون .
من آرزوی دیدن آسمون رو داشتم و اون آرزوی دیدن دنیای بیرون رو !
دقیقا نمیشد گفت کدوممون بدبخت تره !
ولی خوب درک میکردمش .بلند شدم و کنارش روی زمین نشستم . دست سردشو توی دستم گرفتم و گفتم
_ هی دختر موسفید . میدونم خوابی ولی
دیگه نگران هیچ چیز نباش ! از این به بعد من ازت مراقبت میکنم .هرچی نباشه اون یکبار جون منو نجات داده . به خاطر من دوتا تیر خورده . تا جبران نکنم بیخیال نمیشم .
پلکاشو آروم روی هم گذاشته بود و انگار صد سالی میشد که خوابه . با اینکه مریض بود ولی تماشای چهره قشنگش ، صحنه زیبایی بود .
چند تار مو روی چشماش افتاده بود . دستمو جلو بردم و نوازشوار تار هارو از روی صورتش کنار زدم .
دستمو لای موهاش فرو بردم و از نرمی موهاش لبخند کمرنگی زدم .یاد اون شب افتادم که میخواست دستشو به صورتم بزنه و دستشو وسط راه گرفتم .
احتمالا ی نیروی جاذبه به هم داریم .
*************
( آینا )
با احساس تشنگی شدیدی چشمامو باز کردم .
اینجا کجاست ؟
فقط سقف سفید بالای سرم رو میدیدم ، از جام نمیتونستم تکون بخورم. انگار وزن یک خونه کامل رو داشتم !_ کسییی... این...اینج....
_ من اینجام ! چی میخوای .
لیوای رو دیدم که اومد بالای سرم . اون چرا اینجاست ؟
_ آااببب...
_ الان میارم .
خیلی سریع با یک لیوان آب برگشت. دستشو پشت گردنم گذاشت و اروم بلندم کرد . لیوان رو روی لبم گذاشت و با خوردن یک مقدار از اون فهمیدم که آب نبود.
شیر داغی بود که نمیدونم چرا انقد شیرین و خوشمزه بود !
با عطش تا آخرین قطره از شیر رو خوردم. لیوای دوباره اروم سرمو روی بالشت گذاشت و خودش هم کنارم روی زمین نشست .
_ مممن...کجامم؟_ خونه کاپیتان اروین !
_ هاا؟؟
_ با این وضعیت خرابت جای بهتری میخواستی بری ؟
چیزی نگفتم . در واقع جونی نداشتم که بخوام چیزی بگم .
تازه همه چیز یادم اومده بود .
برای اینکه مزاحم لیوای و هانجی نشم از خوابگاه رفتم ولی حالا دوباره مزاحمش شدم .
به سختی دستمو روی پشتی صندلی انداختم و میخواستم بشینم که لیوای شونه هامو گرفت و دوباره منو خوابوند ._ کجا میخوای بری ؟
_ من...بایددد..برم..اینطوری... مزاحم..شما...ممیششم..
_ ای دختر احمق ! چرا فکر کردی مزاحمی ؟
_ اوووننن..دختراا...
بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم .
_ ببین موسفید ، تو به هیچ وجه مزاحم من نیستی خب؟ تو اون شب اول جون منو نجات دادی ؟ یادته؟ تو به جای من تیر خوردی و من برای جبرانش هرکاری واست میکنم .
دستمو توی دستای داغش گرفت و گفت _ هیچوقت فکر نکن که مزاحم منی ؛ و دیگه هم حق نداری فرار کنی ، فهمیدی ؟
لبخند بیجونی زدم و اروم گفتم _ فهمیدم !
![](https://img.wattpad.com/cover/301969763-288-k322706.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
me or marnie ?!
Fiksi Penggemar| تکمیل شده | فن فیک لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه، اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باهاش مهرب...