وقتی که نبودی 4

191 20 0
                                    

_ اروین ، مطمئنی که مشکلی نداری با موندن اون ؟

_ نه به هرحال من فردا صبح باید به میتراس برم برای گزارش دادن گشت . تا هروقت که حالش بهتر شد میتونه اینجا بمونه . تو هم مواظبش باش .

سرمو تکون دادم و اروین رفت بخوابه.

خونه من هنوز اماده نشده بود ، اروین پیشنهاد داد آینا رو ببرم خونه اون . خونه خوبیه ولی گه از همه جاش میباره .
دستمو روی میز کشیدم و با دیدن انگشتای خاکی شدم گفتم _ مردک کثیف !

اینجا به یک تمیزکاری حسابی نیاز داشت . ولی من که نوکر اون نبودم .
به آینا خیره شدم. روی مبل کنار شومینه خوابیده بود . حدود دو ساعت طول کشید تا دمای بدنش اومد بالا ؛ دختره ی دیوونه نزدیک بود خودشو به کشتن بده .
یعنی حرف اون دخترا انقد اذیتش کرده بود ؟

خوب که بهش فکر می‌کنم می‌بینم زندگی این دختر مثل من تلخ بوده .
من داخل شهر زیرزمینی اسیر بودم و اون داخل خونشون .
من آرزوی دیدن آسمون رو داشتم و اون آرزوی دیدن دنیای بیرون رو !
دقیقا نمیشد گفت کدوممون بدبخت تره !
ولی خوب درک می‌کردمش .

بلند شدم و کنارش روی زمین نشستم . دست سردشو توی دستم گرفتم و گفتم
_ هی دختر موسفید . می‌دونم خوابی ولی
دیگه نگران هیچ چیز نباش ! از این به بعد من ازت مراقبت می‌کنم .

هرچی نباشه اون یکبار جون منو نجات داده . به خاطر من دوتا تیر خورده . تا جبران نکنم بیخیال نمیشم .

پلکاشو آروم روی هم گذاشته بود و انگار صد سالی میشد که خوابه . با اینکه مریض بود ولی تماشای چهره قشنگش ، صحنه زیبایی بود .

چند تار مو روی چشماش افتاده بود . دستمو جلو بردم و نوازشوار تار هارو از روی صورتش کنار زدم .
دستمو لای موهاش فرو بردم و از نرمی موهاش لبخند کمرنگی زدم .

یاد اون شب افتادم که میخواست دستشو به صورتم بزنه و دستشو وسط راه گرفتم .

احتمالا ی نیروی جاذبه به هم داریم .

*************

( آینا )

با احساس تشنگی شدیدی چشمامو باز کردم .
اینجا کجاست ؟
فقط سقف سفید بالای سرم رو میدیدم ، از جام نمیتونستم تکون بخورم. انگار وزن یک خونه کامل رو داشتم !

_ کسییی... این...اینج....

_ من اینجام ! چی میخوای .

لیوای رو دیدم که اومد بالای سرم . اون چرا اینجاست ؟

_ آااببب...

_ الان میارم .

خیلی سریع با یک لیوان آب برگشت. دستشو پشت گردنم گذاشت و اروم بلندم کرد . لیوان رو روی لبم گذاشت و با خوردن یک مقدار از اون فهمیدم که آب نبود.
شیر داغی بود که نمی‌دونم چرا انقد شیرین و خوشمزه بود !
با عطش تا آخرین قطره از شیر رو خوردم. لیوای دوباره اروم سرمو روی بالشت گذاشت و خودش هم کنارم روی زمین نشست .
_ مممن...کجامم؟

_ خونه کاپیتان اروین !

_ هاا؟؟

_ با این وضعیت خرابت جای بهتری میخواستی بری ؟

چیزی نگفتم . در واقع جونی نداشتم که بخوام چیزی بگم .
تازه همه چیز یادم اومده بود .
برای اینکه مزاحم لیوای و هانجی نشم از خوابگاه رفتم ولی حالا دوباره مزاحمش شدم ‌.
به سختی دستمو روی پشتی صندلی انداختم و میخواستم بشینم که لیوای شونه هامو گرفت و دوباره منو خوابوند .

_ کجا میخوای بری ؟

_ من...بایددد..برم..اینطوری... مزاحم..شما...ممیششم..

_ ای دختر احمق ! چرا فکر کردی مزاحمی ؟

_ اوووننن..دختراا...

بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم .

_ ببین موسفید ، تو به هیچ وجه مزاحم من نیستی خب؟ تو اون شب اول جون منو نجات دادی ؟ یادته؟ تو به جای من تیر خوردی و من برای جبرانش هرکاری واست میکنم .‌

دستمو توی دستای داغش گرفت و گفت _ هیچوقت فکر نکن که مزاحم منی ؛ و دیگه هم حق نداری فرار کنی ، فهمیدی ؟

لبخند بیجونی زدم و اروم گفتم _ فهمیدم !

me or marnie ?!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang