سقوط 12

150 20 0
                                    

_ تو چیکار کردیییی ؟؟؟

رزالین بیخیال شونه هاشو انداخت بالا و گفت
_ خونتو فروختم .. چیه می‌خواستی برگردی ؟

با نباوری پرسیدم
_ رزا ! چرا همچین کاری کردی ؟

اخماشو تو هم کشید
_ تو که شاهزاده رویا هاتو پیدا کردی ، فکر نمی‌کردم قصد برگشتن داشته باشی ..

_ آخه ..

با عصبانیت فریاد زد
_ اصلا فروختم چون نمیخواستم دیگه قیافتو ببینم .‌. حالا هم همینجا صبر کن تا بیام .

نمی‌فهمم چرا انقدر عصبانیه ..
رفت داخل خونش و بعد چند دقیقه برگشت .
جعبه ای که تو دستش بود و پرت کرد طرفم و دست به سینه نگاهم کرد .

جعبه رو باز کردم ..

و با دیدن گردنبند مادرم آهی کشیدم .

_ بازم این ! رزالین .. چرا انقدر از من ناراحتی ؟

_ چون احمقی ! چون نمیتونی درست فکر کنی ! چون اون ..

_ من که بهت گفتم ، من اشتباه کرده بودم .

_ مگه میشه همچین چیزی و اشتباه دیده باشی ؟ اون داره گولت میزنه !

دستاشو گرفتم و گفتم
_ نه لیوای اینطوری نیست .. به هرحال ما اون اتفاق و فراموش کردیم .

با بی‌حوصلگی چشاشو چرخوند .

سرمو کج کردم و مظلوم نگاهش کردم ..
_ رزا .. قهر نباش دیگه !

بغلش کردم .. اون هم دستاشو دورم حلقه کرد .

_ فقط امیدوارم اشتباه نکنی ..

بعد دستامو از دورش باز کرد و گفت
_ خیلی خوب لوس نشو .. حالا این لیوای کجاست؟

_ رفت به لیونی و مشکی غذا بده .

رزالین که تا اون موقع منو جلوی در نگه داشته بود گفت
_خیلی خب بیا تو !

رفتم تو خونشون و رزالین درو پشت سرم بست
_ بشین تا برات چایی بیارم .

_ باشه .

بعد چند دقیقه رزالین با چایی اومد و کنارم نشست

_ خب .. کی قراره ازدواج کنین ؟

با شنیدن حرفش چایی پرید تو گلوم .. محکم زد پشتم و بعد با تعجب گفتم
_ چرا یهو اینو می‌پرسی ؟

با بیخیالی گفت
_ یهو میپرسم ؟ سه روزه پیششی .. حتما مقدمات ازدواج و ..

وسطش حرفش پریدم
_ نخیر .. ما فقط صحبت کردیم .

با تمسخر گفت
_ آره حتما فقط صحبت کردین ..

_ رزالین !

_ خیلی خب .. پس بهتره زود باهاش ازدواج کنی تا دوباره مشکلی پیش نیومده ..

_ خیلی علاقه ای ندارم ازدواج کنیم .

_ ها ؟

رسما کرک و پرش ریخت !

_ دفعه قبل که آرزو داشتم باهاش ازدواج کنم ، اتفاقای بدی افتاد و من نتونستم یک سال و نیم کنارش باشم .. راستش فکر کردن به ازدواج منو به دلشوره میندازه ..

لبخندی زدم و ادامه دادم
_ ما همدیگه رو دوست داریم .. چرا باید ازدواج کنیم وقتی همینطوری هم میتونیم کنار هم بمونیم ..

از قیافش مشخص بود که گیج شده
_ به نظرت حق با من نیست ؟

_ به نظرم داری چرت و پرت میگی !

زدم زیر خنده و رزالین هم با دیدن خنده من لبخند زد
_ خوشحالم که خندتو میبینم .

_ رزالین .. ممنونم که همیشه مثل یک خواهر کنارم بودی .. آخه اگه نبودی من چیکار میکردم ؟

صورتمو بردم جلو بوسش کنم که هولم داد عقب
_ پرو نشو من خودم شوهر دارم ..

_ الان منو مسخره کردی ؟

_ آره همینکارو کردم !

به چشای هم خیره شدیم و یهو زدیم زیر خنده ..
داشتیم می‌خندیدیم که در خونه زده شد .

رزالین درو باز کرد و لیوای‌ که پشت در بود گفت
_ آینا وقتشه بریم ‌..

رزالین دهنشو کج کرد و با حرص گفت
_ سلام !

لیوای‌ بیخیال جواب سلامشو داد ..
از جام بلند شدم و رفتم کنارشون .

_ رزالین ممنونم به خاطر همه چی .. بعدا دوباره میام پیشت .

رزالین بامحبت بغلم کرد و گفت
_ به نفعته زود به زود بیای .

و بعد از خداحافظی با رزالین سوار اسبامون شدیم و حرکت کردیم .

me or marnie ?!Where stories live. Discover now