_ تو چیکار کردیییی ؟؟؟
رزالین بیخیال شونه هاشو انداخت بالا و گفت
_ خونتو فروختم .. چیه میخواستی برگردی ؟با نباوری پرسیدم
_ رزا ! چرا همچین کاری کردی ؟اخماشو تو هم کشید
_ تو که شاهزاده رویا هاتو پیدا کردی ، فکر نمیکردم قصد برگشتن داشته باشی .._ آخه ..
با عصبانیت فریاد زد
_ اصلا فروختم چون نمیخواستم دیگه قیافتو ببینم .. حالا هم همینجا صبر کن تا بیام .نمیفهمم چرا انقدر عصبانیه ..
رفت داخل خونش و بعد چند دقیقه برگشت .
جعبه ای که تو دستش بود و پرت کرد طرفم و دست به سینه نگاهم کرد .جعبه رو باز کردم ..
و با دیدن گردنبند مادرم آهی کشیدم .
_ بازم این ! رزالین .. چرا انقدر از من ناراحتی ؟
_ چون احمقی ! چون نمیتونی درست فکر کنی ! چون اون ..
_ من که بهت گفتم ، من اشتباه کرده بودم .
_ مگه میشه همچین چیزی و اشتباه دیده باشی ؟ اون داره گولت میزنه !
دستاشو گرفتم و گفتم
_ نه لیوای اینطوری نیست .. به هرحال ما اون اتفاق و فراموش کردیم .با بیحوصلگی چشاشو چرخوند .
سرمو کج کردم و مظلوم نگاهش کردم ..
_ رزا .. قهر نباش دیگه !بغلش کردم .. اون هم دستاشو دورم حلقه کرد .
_ فقط امیدوارم اشتباه نکنی ..
بعد دستامو از دورش باز کرد و گفت
_ خیلی خوب لوس نشو .. حالا این لیوای کجاست؟_ رفت به لیونی و مشکی غذا بده .
رزالین که تا اون موقع منو جلوی در نگه داشته بود گفت
_خیلی خب بیا تو !رفتم تو خونشون و رزالین درو پشت سرم بست
_ بشین تا برات چایی بیارم ._ باشه .
بعد چند دقیقه رزالین با چایی اومد و کنارم نشست
_ خب .. کی قراره ازدواج کنین ؟
با شنیدن حرفش چایی پرید تو گلوم .. محکم زد پشتم و بعد با تعجب گفتم
_ چرا یهو اینو میپرسی ؟با بیخیالی گفت
_ یهو میپرسم ؟ سه روزه پیششی .. حتما مقدمات ازدواج و ..وسطش حرفش پریدم
_ نخیر .. ما فقط صحبت کردیم .با تمسخر گفت
_ آره حتما فقط صحبت کردین .._ رزالین !
_ خیلی خب .. پس بهتره زود باهاش ازدواج کنی تا دوباره مشکلی پیش نیومده ..
_ خیلی علاقه ای ندارم ازدواج کنیم .
_ ها ؟
رسما کرک و پرش ریخت !
_ دفعه قبل که آرزو داشتم باهاش ازدواج کنم ، اتفاقای بدی افتاد و من نتونستم یک سال و نیم کنارش باشم .. راستش فکر کردن به ازدواج منو به دلشوره میندازه ..
لبخندی زدم و ادامه دادم
_ ما همدیگه رو دوست داریم .. چرا باید ازدواج کنیم وقتی همینطوری هم میتونیم کنار هم بمونیم ..از قیافش مشخص بود که گیج شده
_ به نظرت حق با من نیست ؟_ به نظرم داری چرت و پرت میگی !
زدم زیر خنده و رزالین هم با دیدن خنده من لبخند زد
_ خوشحالم که خندتو میبینم ._ رزالین .. ممنونم که همیشه مثل یک خواهر کنارم بودی .. آخه اگه نبودی من چیکار میکردم ؟
صورتمو بردم جلو بوسش کنم که هولم داد عقب
_ پرو نشو من خودم شوهر دارم .._ الان منو مسخره کردی ؟
_ آره همینکارو کردم !
به چشای هم خیره شدیم و یهو زدیم زیر خنده ..
داشتیم میخندیدیم که در خونه زده شد .رزالین درو باز کرد و لیوای که پشت در بود گفت
_ آینا وقتشه بریم ..رزالین دهنشو کج کرد و با حرص گفت
_ سلام !لیوای بیخیال جواب سلامشو داد ..
از جام بلند شدم و رفتم کنارشون ._ رزالین ممنونم به خاطر همه چی .. بعدا دوباره میام پیشت .
رزالین بامحبت بغلم کرد و گفت
_ به نفعته زود به زود بیای .و بعد از خداحافظی با رزالین سوار اسبامون شدیم و حرکت کردیم .
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...