زندگی با تو 14

175 18 23
                                    

با لذت به خونه نگاهی کردم و برای خودم دست زدم .
چنان خونه رو برق انداخته بودم که حتی توی چوب ها هم میتونستی تصویر خودتو ببینی !
ولی خب دستام حسابی قرمز شده بود .
عیب نداره زود خوب میشه .
میخواستم تا لیوای برمیگرده خونه رو تمیز نگه دارم .

_ خب فقط مونده شستن لباس ها و تمیز ک...

با صدای کوبیده شدن بلند و وحشتناک در جیغ کوتاهی زدم .

_ آیناااا ، آینا خونه ایییی ؟؟؟

وحشت زده خودمو به در رسوندم و بازش کردم .
راشل رو دیدم که ترسیده و داغون پشت‌ در بود و به خودش می‌لرزید .

_ چ.. چهه... چیشدههه؟؟

_ تاا..تایتتت...

آب دهنشو‌ وحشت زده قورت داد و فریاد زد

_ تایتااان ها حمللله کردن ...

چند ثانیه سر جام خشک شدم و بعد پقی‌ زدم زیر خنده
_ چی داری میگی راشل ؟ تایت...

نذاشت حرفمو کامل کنم و دستمو گرفت و کشید

_ وقت نداریم ..

با سرعت داشت می‌دوید سمت خونه خودش و دست منو هم محکم گرفته بود .

_ دستمممو ول کن ، من .. من نباید از خونه بیام بیرون ..

در خونشو باز کرد و وارد خونه اش شدیم .
دخترش آدری که وسط خونه نشسته بود با ورود ما از جاش بلند شد که مادرش فریاد زد .

_ آدری باید بریمم ...

قبل اینکه آدری چیزی بگه دست اون رو هم گرفت و دوباره به بیرون خونه دوید .

آدری با صدایی که میلریزد پرسید
_ مامان چیشده؟

_ دیوار ماریا سقوط کرده ..

من_ چی داری میگی ؟ چطور ممک..

بلند داد زد _ فقط باید ازینجا بریمممم ..

دستمو باشدت کشیدم و خودمو ازاد کردم
_ منن..من نمیتونم بیام ..لی .. لیوای..اون امروز برمیگرده...
اون ...

راشل که مقاومت منو دید سیلی محکمی به صورتم زد . اشک توی چشمام حلقه زد که راشل گفت
_ آینا به خودت بیا ‌.. دیوار ماریا سقوط کرده..شوهر من هم توی همون گشت همراه لیوایه و همشون قطعا مردن .. میفهمیییی ؟؟ اونا مردن ..

دستمو روی گوشام گذاشتم و گفتم
_ نه .. تو.. تو اشتباه میکنی .. لیوای گفت حتما برمیگرده .. اون به من قول داده .. اون ..

راشل که گریش گرفته بود گفت
_ ما باید بریم میفهمی ؟

محکم تر از قبل دستمو گرفت و کشید .
مقاومت نکردم .. اتفاقی که افتاده بود رو باور نمیکردم .. یعنی تایتان ها واقعا حمله کردن ؟
گیج و منگ بودم ..

me or marnie ?!Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora