سقوط 1

161 19 11
                                    

در تمام مدتی که سوار کشتی بودیم ، یک لحظه هم خوابم نبرد ..
ولی آدری توی بغلم خوابیده بود .. گاهی هم توی خواب میلریزد و گریه میکرد..
دخترک بیچاره ..
اون هم توی چند دقیقه زندگیش خراب شد ..
یعنی فهمیده بود این آخرین باری بود که مادرش و میدید ؟

چرا دستم انقدر درد می‌کنه ؟
با دیدن دستم جواب سوالمو فهمیدم.. به خاطر چنگ زدن و دندون کندن آدری از دستم خون میومد .

یعنی حال لیوای خوبه ؟
راشل گفت‌ اونا صد در صد مردن ..

ولی من باور نمیکنم .
لیوای‌ نمرده .. نه !
چونکه قلب من هنوز داره میزنه .

با توقف کشتی به خودم اومدم ..
نزدیک طلوع خورشید بود ..

پلیس ها داشتن همه رو از خواب بیدار میکردن ..
دستمو روی صورت آدری کشیدم
_آدری بیدار شو .. باید بریم .

آدری چشماشو باز کرد . وقتی که منو دید انگار ناامید شد..
شاید اون هم فکر میکرد خواب دیده .

از کشتی پیاده شدیم ، نزدیک دیوار رز بودیم .
سرمو خم کردم و به زور لبخند زدم .. این دختر به اندازه کافی ترسیده بود .‌

_ آدری میدونه روستای خالت کجاست ؟

سرشو به چپ و راست تکون داد که یعنی نه !

دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش . بدون اعتراض دنبالم راه افتاد .

از خانمی که روی یکی از صندلی های ایستگاه نشسته بود پرسیدم و اون گفت

_ اگه الان حرکت کنین قبل از ظهر میرسین.. البته با درشکه ! چون درشکه ای نیست باید پیاده برین .

و راه رو به ما نشون داد .
خسته بودم .. خیلی خسته .

به هر سختی ای که بود ، با پای پیاده خودمونو به نیشیمیا رسوندیم .

آدری به خونه ای اشاره کرد و گفت
_ اون خونه خالمه .

از پله های جلوی خونه بالا رفتیم و در خونه رو زدیم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

از پله های جلوی خونه بالا رفتیم و در خونه رو زدیم .. یک دختر جوون هم سن و سال خودم در رو باز کرد .

آدری با دیدن دختر زد زیر گریه و پرید بغلش ..
_ خا...خاله.. مامانم .. مامانممم...

_ آدری چیشده ؟ راشل کجاست ؟

به من نگاه کرد و گفت
_ تو کی هستی ؟

یکجور عجیبی بهم نگاه میکرد .. حتما به خاطر موهای سفیدم بود .
مسلما توی این شرایط رنگ موهای من خیلی اهمیت نداشت .

_ من همسایه راشلم .. راشل به من گفت آدری رو به اینجا برسونم و خودش ..

نتونستم ادامه بدم و سرم و انداختم پایین .

دختر که بغض کرده بود آروم گفت
_ بیا تو ..

وارد خونه دختر شدم و درو پشت سرم بستم .

خونه کوچکی داشت که البته خیلی دنج بود .

روی یکی از مبل ها نشستم ‌.

رزالین _ ممنونم که آدری و به اینجا اوردی.

جوابی بهش ندادم .. حتی نمی‌دونستم کاری که کردم درسته یا نه .

وقتی سکوتمو دید ادامه داد
_ تو میدونی چه اتفاقی افتاد ؟

چشمام و با خستگی بستم و گفتم
_ نمی‌دونم .. همه چیز خیلی سریع بود .. من داشتم خونه رو تمیز میکردم .. منتظر لیوای بودم ..

_لیوای کیه ؟

لیوای کی بود ؟ نه همسرم بود و نه برادرم .. هیچ نسبتی با من نداشت اما اون همه چیزم بود .

_ اون خانواده‌ منه ..

رزالین که دید جواب درستی نمیدم گفت
_ بیا توی یکی از اتاق ها بخواب ..

بی حرف پشتش راه افتادم .
یک در و باز کرد و منتظر بهم خیره شد تا واردش بشم .
چشم های خستمو دور اتاق چرخوندم و بعد
روی تخت داخل اتاق دراز کشیدم و همینکه چشمام رو بستم .. دیگه چیزی نفهمیدم .

***********************

دو ماه پیش همچین روزی من یا مارنی رو شروع کردم ، 🥲مرسی که تا اینجا باهام بودین ❤️

me or marnie ?!Where stories live. Discover now