| تکمیل شده |
فن فیک لیوای آکرمن
داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه، اتفاق میوفته..
بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم ..
اولین داستانیه که دارم مینویسم باهاش مهرب...
در تمام مدتی که سوار کشتی بودیم ، یک لحظه هم خوابم نبرد .. ولی آدری توی بغلم خوابیده بود .. گاهی هم توی خواب میلریزد و گریه میکرد.. دخترک بیچاره .. اون هم توی چند دقیقه زندگیش خراب شد .. یعنی فهمیده بود این آخرین باری بود که مادرش و میدید ؟
چرا دستم انقدر درد میکنه ؟ با دیدن دستم جواب سوالمو فهمیدم.. به خاطر چنگ زدن و دندون کندن آدری از دستم خون میومد .
یعنی حال لیوای خوبه ؟ راشل گفت اونا صد در صد مردن ..
ولی من باور نمیکنم . لیوای نمرده .. نه ! چونکه قلب من هنوز داره میزنه .
با توقف کشتی به خودم اومدم .. نزدیک طلوع خورشید بود ..
پلیس ها داشتن همه رو از خواب بیدار میکردن .. دستمو روی صورت آدری کشیدم _آدری بیدار شو .. باید بریم .
آدری چشماشو باز کرد . وقتی که منو دید انگار ناامید شد.. شاید اون هم فکر میکرد خواب دیده .
از کشتی پیاده شدیم ، نزدیک دیوار رز بودیم . سرمو خم کردم و به زور لبخند زدم .. این دختر به اندازه کافی ترسیده بود .
_ آدری میدونه روستای خالت کجاست ؟
سرشو به چپ و راست تکون داد که یعنی نه !
دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش . بدون اعتراض دنبالم راه افتاد .
از خانمی که روی یکی از صندلی های ایستگاه نشسته بود پرسیدم و اون گفت
_ اگه الان حرکت کنین قبل از ظهر میرسین.. البته با درشکه ! چون درشکه ای نیست باید پیاده برین .
و راه رو به ما نشون داد . خسته بودم .. خیلی خسته .
به هر سختی ای که بود ، با پای پیاده خودمونو به نیشیمیا رسوندیم .
آدری به خونه ای اشاره کرد و گفت _ اون خونه خالمه .
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
از پله های جلوی خونه بالا رفتیم و در خونه رو زدیم .. یک دختر جوون هم سن و سال خودم در رو باز کرد .
آدری با دیدن دختر زد زیر گریه و پرید بغلش .. _ خا...خاله.. مامانم .. مامانممم...
_ آدری چیشده ؟ راشل کجاست ؟
به من نگاه کرد و گفت _ تو کی هستی ؟
یکجور عجیبی بهم نگاه میکرد .. حتما به خاطر موهای سفیدم بود . مسلما توی این شرایط رنگ موهای من خیلی اهمیت نداشت .
_ من همسایه راشلم .. راشل به من گفت آدری رو به اینجا برسونم و خودش ..
نتونستم ادامه بدم و سرم و انداختم پایین .
دختر که بغض کرده بود آروم گفت _ بیا تو ..
وارد خونه دختر شدم و درو پشت سرم بستم .
خونه کوچکی داشت که البته خیلی دنج بود .
روی یکی از مبل ها نشستم .
رزالین _ ممنونم که آدری و به اینجا اوردی.
جوابی بهش ندادم .. حتی نمیدونستم کاری که کردم درسته یا نه .
وقتی سکوتمو دید ادامه داد _ تو میدونی چه اتفاقی افتاد ؟
چشمام و با خستگی بستم و گفتم _ نمیدونم .. همه چیز خیلی سریع بود .. من داشتم خونه رو تمیز میکردم .. منتظر لیوای بودم ..
_لیوای کیه ؟
لیوای کی بود ؟ نه همسرم بود و نه برادرم .. هیچ نسبتی با من نداشت اما اون همه چیزم بود .
_ اون خانواده منه ..
رزالین که دید جواب درستی نمیدم گفت _ بیا توی یکی از اتاق ها بخواب ..
بی حرف پشتش راه افتادم . یک در و باز کرد و منتظر بهم خیره شد تا واردش بشم . چشم های خستمو دور اتاق چرخوندم و بعد روی تخت داخل اتاق دراز کشیدم و همینکه چشمام رو بستم .. دیگه چیزی نفهمیدم .
***********************
دو ماه پیش همچین روزی من یا مارنی رو شروع کردم ، 🥲مرسی که تا اینجا باهام بودین ❤️