زندگی با تو 3

178 18 0
                                    

لباس هارو یکی یکی از کیسه دراوردم و روی تخت میذاشتم .
دیشب چون خیلی تاریک بود درست نتونستم ببینم.

_ واییی چقد خوشگله .

پیرهن سفید با گل های صورتی و دامنش که کلا به رنگ صورتی بود .
خیلی قشنگ بود .
همیشه توی خونه خودمون دامن میپوشیدم ولی بعد از اون شب هانجی بهم پیرهن و شلوار خودشو داده بود .
که من اصلا با شلوار راحت نبودم .

شلوار لیوای رو که پام کرده بودم رو دراوردم و با ذوق پیرهن و دامن جدیدم رو پوشیدم ‌

توی آینه به خودم خیره شدم .
فکر میکنم اگه موهام سفید نبود خیلی خوشگل میشدم .
موهام رو با ربانی که داخل یکی از کیسه ها بود ، بستم .
خیلی دلم میخواست موهام رو کوتاه کنم ‌‌.

اما‌‌...

میترسیدم !

یکبار وقتی هشت سالم بود موهام رو تا گردنم کوتاه کردم و وقتی کیارا فهمید به حدی کتکم زد که تا دو ماه نمیتونستم راه برم .
درست یادم نیست ولی فکر کنم دو تا استخوان پام شکسته بود !

الان کیارا نیست ، اما.‌‌. اگه پیدام کنه .‌.‌

نه بزار همینطوری بمونه ، الان که عادت کردم بهش .

بقیه لباس هارو داخل کمدم چیدم .
انقدری که برای من لباس خریده بود ، خودش لباس نداشت !

نباید خیلی‌ پولدار باشه چون هانجی گفت خیلی وقت نیست که وارد گروه شناسایی شده .

فکر کنم کل حقوقشو خرج کرده .

شونه هامو انداختم بالا و بیخیال گفتم
_ خودش اصرار داشت جبران کنه .

دامنم رو مرتب کردم و از اتاقم زدم بیرون .
بوی غذا توی خونه پیچیده بود .

لیوای رو دیدم که با وسواس داشت بشقاب هارو روی میز میچید .

_ عجب بویی !

وقتی چشمش به من خورد حس کردم شکه شد .
لباش تکونی خوردن انگار میخواست چیزی بگه ولی پشیمون شد .

روی یکی از صندلی ها نشستم . لیوای هم رو به روم نشست .
مشغول خوردن غذا شدیم .

دور لبم رو با دستمال تمیز کردم و گفتم
_ خیلی خوشمزه بود ، چطوری انقدر آشپزیت خوبه؟

_ تنها که زندگی کنی مجبوری آشپز خوبی بشی .

_ پس ظرف هارو من می‌شورم .

ابرو هاشو بالا انداخت .

_ مطمئنی ؟

سرمو تکون دادم و بشقاب هارو برداشتم .
زیر شیر آب گرفتمشون .
پس چرا تمیز نمیشن ؟
جریان اب روی بشقاب ها میخورد ولی فقط تیکه های‌ درشتش رو با خودش میبرد ولی تمیز نمیشد ‌.
مگه همینطوری نمیشورن .

سرمو خاروندم و داشتم فکر میکردم که حالا چیکار کنم
که لیوای ظرف هارو ازم گرفت و گفت
_ نمیخواد بشوری ! برو کنار .

_ عهه چیکار میکنی ؟

میخواستم دوباره اونارو از دستش بگیرم که با یک دستش منو گرفت و گفت
_ ببین موسفید ، من این بشقاب هارو مجانی به دست نیوردم که بدم دست تو که بزنی بشکنیشون ! حالا هم مثل یک دختر خوب برو بشین .

_ یعنی میخوای بگی من نمیتونم ؟

_ آره دقیقا همینو میگم .

با خشم دستای کفیم رو به صورتش کشیدم .
فریاد بلندی کشید که با وحشت خودمو عقب کشیدم .

دوباره میخواست داد بزنه که با دیدن من که ترسیده توی خودم جمع شده بودم ، پشیمون شد .

اروم ولی عصبی گفت _ فکر می‌کنم تا الان متوجه وسواس من شده باشی ، با این مورد شوخی نکن.

دستام رو دور خودم حلقه کردم ‌. با قدم های آروم از پله ها بالا رفتم و خودمو به اتاقم رسوندم .

از بچگی از صداهای بلند میترسیدم ..
وقتی صدای بلند میشنیدم یا کسی توی صورتم فریاد می‌کشید واقعا حالم بد می‌شد ، مثل الان.

دستمو روی قلبم گذاشتم که تند تند میتپید .
سعی کردم جلوی بغضمو بگیرم ولی
اشکام خیلی اروم روی صورتم جاری شدن .
همونجا جلوی در
توی اتاقم
بی صدا گریه کردم .
من توی این دنیا تنهای تنها بودم .

توی آینه خودم رو دیدم ، یاد چند دقیقه پیش افتادم که با پوشیدن این لباس چقدر حالم خوب شده بود و خوشحال بودم .

چقد سریع اون حس خوب از بین رفت .

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.
me or marnie ?!Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon