لباس هارو یکی یکی از کیسه دراوردم و روی تخت میذاشتم .
دیشب چون خیلی تاریک بود درست نتونستم ببینم._ واییی چقد خوشگله .
پیرهن سفید با گل های صورتی و دامنش که کلا به رنگ صورتی بود .
خیلی قشنگ بود .
همیشه توی خونه خودمون دامن میپوشیدم ولی بعد از اون شب هانجی بهم پیرهن و شلوار خودشو داده بود .
که من اصلا با شلوار راحت نبودم .شلوار لیوای رو که پام کرده بودم رو دراوردم و با ذوق پیرهن و دامن جدیدم رو پوشیدم
توی آینه به خودم خیره شدم .
فکر میکنم اگه موهام سفید نبود خیلی خوشگل میشدم .
موهام رو با ربانی که داخل یکی از کیسه ها بود ، بستم .
خیلی دلم میخواست موهام رو کوتاه کنم .اما...
میترسیدم !
یکبار وقتی هشت سالم بود موهام رو تا گردنم کوتاه کردم و وقتی کیارا فهمید به حدی کتکم زد که تا دو ماه نمیتونستم راه برم .
درست یادم نیست ولی فکر کنم دو تا استخوان پام شکسته بود !الان کیارا نیست ، اما.. اگه پیدام کنه ..
نه بزار همینطوری بمونه ، الان که عادت کردم بهش .
بقیه لباس هارو داخل کمدم چیدم .
انقدری که برای من لباس خریده بود ، خودش لباس نداشت !نباید خیلی پولدار باشه چون هانجی گفت خیلی وقت نیست که وارد گروه شناسایی شده .
فکر کنم کل حقوقشو خرج کرده .
شونه هامو انداختم بالا و بیخیال گفتم
_ خودش اصرار داشت جبران کنه .دامنم رو مرتب کردم و از اتاقم زدم بیرون .
بوی غذا توی خونه پیچیده بود .لیوای رو دیدم که با وسواس داشت بشقاب هارو روی میز میچید .
_ عجب بویی !
وقتی چشمش به من خورد حس کردم شکه شد .
لباش تکونی خوردن انگار میخواست چیزی بگه ولی پشیمون شد .روی یکی از صندلی ها نشستم . لیوای هم رو به روم نشست .
مشغول خوردن غذا شدیم .دور لبم رو با دستمال تمیز کردم و گفتم
_ خیلی خوشمزه بود ، چطوری انقدر آشپزیت خوبه؟_ تنها که زندگی کنی مجبوری آشپز خوبی بشی .
_ پس ظرف هارو من میشورم .
ابرو هاشو بالا انداخت .
_ مطمئنی ؟
سرمو تکون دادم و بشقاب هارو برداشتم .
زیر شیر آب گرفتمشون .
پس چرا تمیز نمیشن ؟
جریان اب روی بشقاب ها میخورد ولی فقط تیکه های درشتش رو با خودش میبرد ولی تمیز نمیشد .
مگه همینطوری نمیشورن .سرمو خاروندم و داشتم فکر میکردم که حالا چیکار کنم
که لیوای ظرف هارو ازم گرفت و گفت
_ نمیخواد بشوری ! برو کنار ._ عهه چیکار میکنی ؟
میخواستم دوباره اونارو از دستش بگیرم که با یک دستش منو گرفت و گفت
_ ببین موسفید ، من این بشقاب هارو مجانی به دست نیوردم که بدم دست تو که بزنی بشکنیشون ! حالا هم مثل یک دختر خوب برو بشین ._ یعنی میخوای بگی من نمیتونم ؟
_ آره دقیقا همینو میگم .
با خشم دستای کفیم رو به صورتش کشیدم .
فریاد بلندی کشید که با وحشت خودمو عقب کشیدم .دوباره میخواست داد بزنه که با دیدن من که ترسیده توی خودم جمع شده بودم ، پشیمون شد .
اروم ولی عصبی گفت _ فکر میکنم تا الان متوجه وسواس من شده باشی ، با این مورد شوخی نکن.
دستام رو دور خودم حلقه کردم . با قدم های آروم از پله ها بالا رفتم و خودمو به اتاقم رسوندم .
از بچگی از صداهای بلند میترسیدم ..
وقتی صدای بلند میشنیدم یا کسی توی صورتم فریاد میکشید واقعا حالم بد میشد ، مثل الان.دستمو روی قلبم گذاشتم که تند تند میتپید .
سعی کردم جلوی بغضمو بگیرم ولی
اشکام خیلی اروم روی صورتم جاری شدن .
همونجا جلوی در
توی اتاقم
بی صدا گریه کردم .
من توی این دنیا تنهای تنها بودم .توی آینه خودم رو دیدم ، یاد چند دقیقه پیش افتادم که با پوشیدن این لباس چقدر حالم خوب شده بود و خوشحال بودم .
چقد سریع اون حس خوب از بین رفت .
BINABASA MO ANG
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...