آروم در خونه رو پشت سرم بستم .
وقتی مطمئن شدم کسی این اطراف نیست ، نفس راحتی کشیدم .
هنوز یک قدم هم برنداشته بودم که_ سلام آینا حالت چطوره ؟
سرمو چرخوندم و با دیدن راشل ، همسایه کناری لبخندی زدم و گفتم
_ ممنونم ، سلام !
_ هوای امروز خیلی خوبه مگه نه ؟
_ بله خیلی عالیه .
راشل یک خانم میانسال بود که یک دختر به اسم آدری داشت .. فک کنم آدری حدودا ده ساله بود .
_ همسرت کجاست ؟ امروز تنهایی ؟
_ چییی ؟ همس...
با دیدن لیوای که از دور داشت میومد سریع گفتم
_ ببخشید من خیلی کار دارم باید برم !باعجله وارد خونه شدم .. خوب شد بیرون نرفتم !
به بدبختی لبخند گشادمو جمع کردم .. همسرم کجاست ؟
وایییی خیلی به دلم نشست !با ذوق پاهامو رو زمین کوبیدم که در خونه باز شد و همسرم وارد شد !
وقتی منو با وضع داغونم دید گفت
_ داری چیکار میکنی ؟_ من ؟ هیچکار ! داشتم زمین و جارو میکشیدم .
نگاهی به دستام کرد
_ پس جاروت کو ؟_ امممم..خب کثیف بود شستمش منتظرم خشک شه !
رفت سراغ جارو و با دیدن جارو کاملا خشک و تمیز باتمسخر گفت
_ مثل اینکه خشک شده !_ هوم... آره.
رفت تو آشپزخونه و همینطور که داشت دستاشو میشست پرسید
_ دم در با کی داشتی حرف میزدی ؟با چشم های گرد شده گفتم
_ کی ؟ من ؟ دم در ؟؟؟بیحوصله نگاهم کرد که ادامه دادم
_ راشل بود ._ ببینم .. تنهایی که نمیخواستی بری بیرون ؟
_ نه .
_ پس دم در چیکار میکردی ؟
_ میخواستم گلارو آب بدم .
_ دارم میبینم !_ لیوای ! ناهار خوردی ؟
_ آره .
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...