زندگی با تو 11

176 20 38
                                    

آروم در خونه رو پشت سرم بستم ‌.
وقتی مطمئن شدم کسی این اطراف نیست ، نفس راحتی کشیدم .
هنوز یک قدم هم برنداشته بودم که

_ سلام آینا حالت چطوره ؟

سرمو چرخوندم و با دیدن راشل ، همسایه کناری لبخندی زدم و گفتم

_ ممنونم ، سلام !

_ هوای امروز خیلی خوبه مگه نه ؟

_ بله خیلی عالیه .

راشل یک خانم میانسال بود که یک دختر به اسم آدری داشت .. فک کنم آدری حدودا ده ساله بود .

_ همسرت کجاست ؟ امروز تنهایی ؟

_ چییی ؟ همس...

با دیدن لیوای که از دور داشت میومد سریع گفتم
_ ببخشید من خیلی کار دارم باید برم !

باعجله وارد خونه شدم .. خوب شد بیرون نرفتم !
به بدبختی لبخند گشادمو جمع کردم .. همسرم کجاست ؟
وایییی خیلی به دلم نشست !

با ذوق پاهامو رو زمین کوبیدم که در خونه باز شد و همسرم وارد شد !

وقتی منو با وضع داغونم دید گفت
_ داری چیکار میکنی ؟

_ من ؟ هیچ‌کار ! داشتم زمین و جارو میکشیدم .

نگاهی به دستام کرد
_ پس جاروت کو ؟

_ امممم..خب کثیف بود شستمش منتظرم خشک شه !

رفت سراغ جارو و با دیدن جارو کاملا خشک و تمیز باتمسخر گفت
_ مثل اینکه خشک شده !

_ هوم... آره.

رفت تو آشپزخونه و همینطور که داشت دستاشو میشست پرسید
_ دم در با کی داشتی حرف میزدی ؟

با چشم های گرد شده گفتم
_ کی ؟ من ؟ دم در ؟؟؟

بی‌حوصله نگاهم کرد که ادامه دادم
_ راشل بود .

_ ببینم .‌. تنهایی که نمیخواستی بری بیرون ؟

_ نه .

_ پس دم در چیکار میکردی ؟

_ میخواستم گلارو آب بدم .

_ میخواستم گلارو آب بدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


_ دارم میبینم !

_ لیوای ! ناهار خوردی ؟

_ آره .

me or marnie ?!Where stories live. Discover now