زندگی من

247 26 0
                                    

با نور خورشیدی که به صورتم می‌تابید چشمامو باز کردم
سعی کردم بلند شم ولی درد وحشتناکی تو بدنم پیچید
_ آییییی
با شنیدن صدای مردونه ای سرمو چرخوندم طرفش ؛ این دیگه کیه ؟

_ بهتره تکون نخوری ،سر زخمات دوباره باز میشه .
دستمو رو شونه دردناکم گذاشتم

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم _ تو کی هستی ؟
جوابی نداد .

نگاهش کردم که گفت _ من لیوای ام ، فقط لیوای .

یادم اومد، این همون مردیه که وارد اتاق مادرم شد .

_ آینا .
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم .
_ منم آینام .
_ توی اون اتاق چیکار میکردی ؟

_ من توی خونمون بودم تو باید بگی اونجا چی میخواستی؟
_ میخواستم مادرتو بکشم !
زیرلب زمزمه کردم_ کاش میکشتی ..

البته که شکه نشدم .. مطمئن بودم مادرم خلافکاره و کلی دشمن داره . و واقعا  امیدوار بودم هرچه سریع تر بمیره.
نمی‌دونم چرا ولی بهش توضیح دادم

_ مادرم اون شب برای اولین بار از من خواسته بود پیش اون داخل اتاقش بخوابم ، فکر میکردم دیگه عوض شده ، فکر میکردم دیگه قراره یک مادر و دختر واقعی بشیم ، ولی اشتباه می‌کردم.

_ مادرم اون شب برای اولین بار از من خواسته بود پیش اون داخل اتاقش بخوابم ، فکر میکردم دیگه عوض شده ، فکر میکردم دیگه قراره یک مادر و دختر واقعی بشیم ، ولی اشتباه می‌کردم

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
me or marnie ?!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant