* لیوای *
یک هفته ای میشد که باهام حرف نمیزد . حتما از اینکه سرش داد کشیده بودم دلخور شده بود.
آدم وسواسی ای هستم ولی نه در حدی که مثل اون موقع سر کسی فریاد بکشم.
نمیدونم چرا انقدر واکنش نشون دادم.
وقتی که توی اون لباس دیدمش ، یکه خوردم .واقعا زیبا شده بود...
از دیدن این زیبایی لذت میبردم ، اما چرا عصبی شدم ؟
به آینا خیره شدم..جلوی آتیش نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود .
شاید حوصله اش سر رفته..درسته که به داخل خونه موندن عادت داره ولی الان که میتونه بره بیرون ؛ البته که تنهایی نه .
_ میخوای بریم بیرون ؟
با چشم های گرد شده نگاهم کرد
_ چییی؟ بریم بیرون ؟_ آره ، چیه چرا انقدر تعجب کردی ؟
_ آخه.. با این موهام...
از جام بلند شدم و شنلی که جلوی در آویزون کرده بودم رو به طرفش گرفتم
_ اینو بنداز رو موهات .شنلو ازم گرفت و آروم پرسید _ مطمئنی ؟
_ اگه دوست نداری بری بیرون ک...
_ نه نه .
شنلو روی سرش انداخت . از خونه اومدیم بیرون .
هوا خیلی خوب بود ، تازه بهار شده بود .
اسبم رو آماده کردم و منتظر به آینا که پشت سرم خیره شدم ._ نمیخوای سوار شی ؟
نزدیک اسب شد و گفت _ من تا حالا سوار اسب نشدم .
یک شباهت دیگه ! خودم هم تا چند وقت پیش هیچ اسبی ندیده بودم .
از کمر باریکش گرفتم و اروم روی اسب گذاشتمش .
و خودم جلوی اسب نشستم .
سر اسبم که اسمش مشکی بود رو نوازش کردم و اروم راه افتادیم .
هنوز یک قدم برنداشته بودیم که آینا ترسیده دستاشو دور کمرم حلقه کرد .
_ نترس نمیوفتی .
چیزی نگفت .
از شهرک خارج شدم و به سمت دشت دیوار رز رفتم .
منطقه قشنگی بود .
گاهی تنهایی اونجا میرفتم و چند ساعتی مینشستم .آینا که سرش رو از پشت به شونه هام تکیه داده بود پرسید
_ داریم کجا میریم ؟_ یک جای خوب .
به یک رود باریک رسیدیم . از کنار همین رود که رد بشیم به دشت میرسیم .
اسب رو نگه داشتم و ازش پیاده شدم.
دست آینا رو گرفتم و کمکش کردم بیاد پایین ._بقیشو پیاده میریم .
سرشو تکون داد و شونه به شونه کنار هم قدم زدیم .
از تپه ی کوچکی که گذشتیم تونستیم دشت رو ببینیم .واقعا زیبا بود ، دفعه قبل که اینجا بودم پاییز بود ولی الان همه جا سبز شده بود و گل ها شکوفه داده بودن .
افتاب ملایمی میتابید و تعداد زیادی پروانه دور گل ها پرواز میکردن .
آینا باذوق دستاشو روی دهنش گذاشت و جیغ خفه ای کشید . با هیجان وسط گل ها دوید که باعث شد شنل از سرش بیوفته و موهای بلندش ، با بادی که وزید توی هوا میرقصید .
لبخندی زدم . این دختر باعث میشد حالم خوب باشه .
زیر یک درخت دراز کشیدم و چشمامو بستم..
صدای خنده هاش با صدای آب رودخونه و خش خش برگ ها هماهنگ شده بود .
چه آرامشی ، کاش میشد بقیه زندگیم رو همینجا بگذرونم ._ شلللللللپپپپپپ .
چشمامو باز کردم و آینا رو دیدم که افتاده تو آب .
با سرزنش نگاهش کردم که خندید و گفت
_ لیز خوردم .کنار همون رودخونه نشست و پاهاشو داخل اب گذاشت و چشماشو با آرامش بست .
معلوم بود که اون هم داره لذت میبره .
_ توی عمرم همچین جای زیبایی ندیده بودم .
_ من هم همینطور .
دستشو زیر چونش گذاشت . متفکرانه پرسید
_ لیوای ، تا حالا بیرون دیوار ها رفتی ؟_ آره .
_ اونجا چه شکلیه ؟
_ اونجا هم فرقی با داخل دیوار ها نداره ، البته به خاطر وجود تایتان ها ما نمیتونیم خیلی پیشروی کنیم .
_ تا حالا چندتا تایتان کشتی ؟
_ دقیق نمیدونم . اونجا وقتی برای شمردن نیست. یک لحظه غفلت کنی خورده میشی .
صورتشو با ناراحتی جمع کرد .
_ اصلا دوست ندارم یکدونه از اونارو ببینم .
_ آرزو کن که نبینی !
ESTÁS LEYENDO
me or marnie ?!
Fanfic| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...