* آینا *
دستامو دور لیوان چایی حلقه کردم .
بوی چایی داشت دیوونم میکرد ..چایی های لیوای با همه جا فرق داره ..
به لیوای که رو به روم نشسته بود خیره شدم و با لذت چایی مو مزه مزه کردم .
از دیدنش سیر نمیشدم ..
یجورایی از اینکه اشتباه قضاوتش کرده بودم .. خجالت میکشیدم .از طرفی هم حس میکنم زود بخشیدمش ..
ولی وقتی موضوع کلا سوءتفاهم بوده چیو باید ببخشم ؟
سرمو به طرفین تکون دادم.
اههه اصلا ولش کن ..نمیتونم درست فکر کنم ..
و فقط مهم الانه که من دوباره پیششم .
و دوباره میتونم تصویر خودمو از داخل چشم های خاکستریش ببینم .
تک تک اعضای صورتشو با دلتنگی نگاه کردم .
به موهاش که همیشه پشتشو تیغ میزد .
ابروهای باریکش ..
خال کوچیک روی لپ راستش ..
چطور کسی میتونه با لیوای دشمنی کنه ؟مست این فضا شده بودم که صدای کوبیده شدن در اومد .
_ کسی قرار بود بیاد ؟
_ به جز هانجی کی میتونه باشه .
لیوای رفت تو حیاط که درو باز کنه .. نمیدونم چرا نگران بودم ..
بعد از فکرایی که راجبش کردم ..
در خونه با شدت باز شد و قبل اینکه فرصت کنم چیزی بگم هانجی پرید بغلم !
_ آیناااا .. آینا واقعا خودتییی ..
محکم بغلش کردم و با بغض گفتم
_ هانجی .. من_ باورم نمیشه که اینجایی .. ایندفعه واقعا شبیه روحی ..
خندیدم و سرمو بردم عقب ..
با دلتنگی به چهرش نگاه کردم ، اصلا عوض نشده بود ._ پترا بهم گفت که یک دختر موسفید دیده و من سریع اومدم .. چرا نیومدی پیش من؟
با شرمندگی گفتم
_ مم.. من خیلی متاسفم ..دستشو روی شونم گذاشت و گفت
_ فکرشم نکن .. هرکی بود همون فکرو راجب ما میکرد .. بچه هایی که مارو دیده بودن تا مدت ها راجبش شوخی میکردن ..و بعد لبخندی زد و ادامه داد
_ به هرحال خوشحالم که سالم پیش مایی ..با سر به لیوای اشاره کرد و گفت
_ و دوباره پیش این بداخلاق برگشتی .. از شدت عصبانیت نزدیک بود نسل تایتان هارو نابود کنه ..خندیدم و گفتم
_ واقعا اینطوریه ؟_ باور کن .. نمیدونی توی گشت ها چیکار میکرد .. راستی خودت کجا بودی ؟
_ روستای نیشیمیا .. خیلی از اینجا دور نیست ..
دستشو متفکر زیر چونش گذاشت و بعد انگار که یادش اومده باشه بلند گفت
_ آره نیشیمیا .. قبلا به اونجا رفته بودم .. جای قشنگیه.._ همینطوره .. اونجا کمک دست یک دکتر بودم .
_ وقت خوبی سر و کلت پیدا شد .. چون این روزا دکتر کم پیدا میشه !
لیوای دندون قروچه ای کرد و گفت
_ اوی اوی ، آینا با ما به گشت نمیاد .هانجی دستاشو به نشونه تسلیم برد بالای سرش و گفت
_ باشه خیلی خب .. منظور من برای تمرینات نظامی بود .من _ تمرینات نظامی ؟ منظورت اینه که من ..
_ توی تمرینات نظامی ، فقط کار با دستگاه مانور سه بعدی و اسلحه و اینا رو که یاد نمیدن .. یک بخشی هست برای طبابت .. برای مواقع اضطراری که بتونن جون خودشون یا بقیه رو نجات بدن ..
_ خب یعنی اینکه ..
دوباره وسط حرفم پرید و باذوق گفت
_ یعنی اینکه تو میتونی بیای و معلم درس طبابت بشی .به لیوای نگاه کردم که با بیخیالی شونه هاشو انداخت بالا
_ اگه دوست داری میتونی بری ._ خب .. نمیدونم .. به نظرت از پسش برمیام ؟ من میونم زیاد با بچه ها خوب نیست .
_ خیلی هم بچه نیستن ! ۱۲ ، ۱۳ سالشونه .
_ راستش فکر میکنم کار جالبی باشه .
_ خب.. همین اول بهت میگم که کار راحتی نیست .. یک دوره فشرده رو باید بگذرونی برای افزایش مهارت .
_ مهارت ؟
_ کار با مانور سه بعدی رو باید یاد بگیری .. تمرینات استقامت .. دو سرعتی ..
هانجی که قیافه ناامیدمو دید زد زیر خنده و گفت
_ زیاد نگران نباش .. مطمئنم از پسش برمیای ._ باید برای این کار آزمون بدم ؟
_ نه بابا .. من خودم معرفیت میکنم .. یک راست میری برای تمرینات .. البته هیچ دکتر دیگه ای هم درخواست ورود نداده .. تو یک راست استاد اونجا میشی !
_ ممنونم هانجی ..
دستاشو گرفتم و گفتم
_ دلم برات یذره شده بود ._ منم همینطور ..دفعه بعد زود پیدامون کن باشه ؟
_ واقعا امیدوارم دفعه بعدی وجود نداشته باشه .
*********
امروز تولدمههه و همسن وقتی شدم که آینا لیوای و دید 🤭🤭
امیدوارم لیوای من هم امسال سر و کلش پیدا بشه 😂به مناسبت تولدم یک فکت میگم راجب من یا مارنی
اول قرار بود این فیک و برای آرمین بنویسم
ولی بعد فهمیدم شیپ آرمین با آنیه
و بعد فصل چهار به دلیل جذابیت بیش از حد لیوای دیگه تسلیم شدم :]]
KAMU SEDANG MEMBACA
me or marnie ?!
Fiksi Penggemar| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...