سقوط 10

173 21 7
                                    

* آینا *

دستامو دور لیوان چایی حلقه کردم .
بوی چایی داشت دیوونم میکرد ..

چایی های لیوای‌ با همه جا فرق داره ..

به لیوای‌ که رو به روم نشسته بود خیره شدم و با لذت چایی مو مزه مزه کردم .
از دیدنش سیر نمی‌شدم ..
یجورایی از اینکه اشتباه قضاوتش کرده بودم .. خجالت می‌کشیدم .

از طرفی هم حس میکنم زود بخشیدمش ..

ولی وقتی موضوع کلا سوءتفاهم بوده چیو باید ببخشم ؟
سرمو به طرفین تکون دادم.
اههه اصلا ولش کن ..

نمیتونم درست فکر کنم ..
و فقط مهم الانه که من دوباره پیششم .
و دوباره میتونم تصویر خودمو از داخل چشم های خاکستریش ببینم .
تک تک اعضای صورتشو با دلتنگی نگاه کردم .
به موهاش که همیشه پشتشو تیغ میزد .
ابروهای باریکش ‌..
خال کوچیک روی لپ راستش ‌..
چطور کسی میتونه با لیوای دشمنی کنه ؟

مست این فضا شده بودم که صدای کوبیده شدن در اومد ‌.

_ کسی قرار بود بیاد ؟

_ به جز هانجی کی میتونه باشه .

لیوای‌ رفت تو حیاط که درو باز کنه .. نمیدونم چرا نگران بودم ..

بعد از فکرایی که راجبش کردم ..

در خونه با شدت باز شد و قبل اینکه فرصت کنم چیزی بگم هانجی پرید بغلم !

_ آیناااا .. آینا واقعا خودتییی ..

محکم بغلش کردم و با بغض گفتم
_ هانجی .. من

_ باورم نمیشه که اینجایی .. ایندفعه واقعا شبیه روحی ..

خندیدم و سرمو بردم عقب ..
با دلتنگی به چهرش نگاه کردم ، اصلا عوض نشده بود .

_ پترا بهم گفت که یک دختر موسفید دیده و من سریع اومدم .. چرا نیومدی پیش من؟

با شرمندگی گفتم
_ مم.. من خیلی متاسفم ‌‌..

دستشو روی شونم گذاشت و گفت
_ فکرشم نکن .. هرکی بود همون فکرو راجب ما میکرد .. بچه هایی که مارو دیده بودن تا مدت ها راجبش شوخی میکردن ..

و بعد لبخندی زد و ادامه داد
_ به هرحال خوشحالم که سالم پیش مایی ..

با سر به لیوای‌ اشاره کرد و گفت
_ و دوباره پیش این بداخلاق برگشتی .. از شدت عصبانیت نزدیک بود نسل تایتان هارو نابود کنه ..

خندیدم و گفتم
_ واقعا اینطوریه ؟

_ باور کن .. نمیدونی توی گشت ها چیکار میکرد .. راستی خودت کجا بودی ؟

_ روستای نیشیمیا .. خیلی از اینجا دور نیست ..

دستشو متفکر زیر چونش گذاشت و بعد انگار که یادش اومده باشه بلند گفت
_ آره نیشیمیا ‌‌.. قبلا به اونجا رفته بودم .. جای قشنگیه‌‌..

_ همینطوره .. اونجا کمک دست یک دکتر بودم .

_ وقت خوبی سر و کلت پیدا شد .. چون این روزا دکتر کم پیدا میشه !

لیوای دندون قروچه ای کرد و گفت
_ اوی اوی ، آینا با ما به گشت نمیاد .

هانجی دستاشو به نشونه تسلیم برد بالای سرش و گفت
_ باشه خیلی خب .. منظور من برای تمرینات نظامی بود .

من _ تمرینات نظامی ؟ منظورت اینه که من ..

_ توی تمرینات نظامی ، فقط کار با دستگاه مانور سه بعدی و اسلحه و اینا رو که یاد نمیدن .. یک بخشی هست برای طبابت .. برای مواقع اضطراری که بتونن جون خودشون یا بقیه رو نجات بدن ..

_ خب یعنی اینکه ..

دوباره وسط حرفم پرید و باذوق گفت
_ یعنی اینکه تو میتونی بیای و معلم درس طبابت بشی .

به لیوای نگاه کردم که با بی‌خیالی شونه هاشو انداخت بالا
_ اگه دوست داری میتونی بری ‌.

_ خب .. نمیدونم .. به نظرت از پسش برمیام ؟ من میونم زیاد با بچه ها خوب نیست .

_ خیلی هم بچه نیستن ! ۱۲ ، ۱۳ سالشونه .

_ راستش فکر میکنم کار جالبی باشه .

_ خب.. همین اول بهت میگم که کار راحتی نیست .. یک دوره فشرده رو باید بگذرونی برای افزایش مهارت ‌.

_ مهارت ؟

_ کار با مانور سه بعدی رو باید یاد بگیری .. تمرینات استقامت ‌.. دو سرعتی ‌‌..

هانجی که قیافه ناامیدمو دید زد زیر خنده و گفت
_ زیاد نگران نباش .. مطمئنم از پسش برمیای .

_ باید برای این کار آزمون بدم ؟

_ نه بابا .. من خودم معرفیت میکنم .. یک راست میری برای تمرینات .. البته هیچ دکتر دیگه ای هم درخواست ورود نداده .. تو یک راست استاد اونجا میشی !

_ ممنونم هانجی ..

دستاشو گرفتم و گفتم
_ دلم برات یذره شده بود .

_ منم همینطور ..دفعه بعد زود پیدامون کن باشه ؟

_ واقعا امیدوارم دفعه بعدی وجود نداشته باشه .

*********
امروز تولدمههه و همسن وقتی شدم که آینا لیوای و دید 🤭🤭
امیدوارم لیوای من هم امسال سر و کلش پیدا بشه 😂

به مناسبت تولدم یک فکت میگم راجب من یا مارنی
اول قرار بود این فیک و برای آرمین بنویسم
ولی بعد فهمیدم شیپ آرمین با آنیه
و بعد فصل چهار به دلیل جذابیت بیش از حد لیوای‌ دیگه تسلیم شدم :]]

me or marnie ?!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang