_لیوای ؟
_ هوم ؟
چایی شو گذاشت روی میز و منتظر بهم خیره شد.
_ من .. من باید برم حموم ..
خب در نگاه اول مشکل خاصی به نظر نمیاد .. ولی با این وضع سر و پام .. خب مطمئن نیستم بتونم تنها برم .
_ میگم هانجی بیاد .
_ هانجی رفته برای گزارش ..
پوست لبمو کندم ..
لیوای از جاش بلند شد و گفت
_خودم میبرمت ._ چییی ؟؟
_ فکر بهتری داری ؟
_ نن..نه .. خب .. چیزه .. خودم میرم .. فقط ..فقط منو تا داخل حموم ببر ..
اومد جلو و دستمو گرفت و کمکم کرد بلند شم .
وزنمو انداختم روی شونش و رفتیم داخل حموم .
لیوای یک صندلی چوبی کوچیک زیر دوش گذاشت و من روش نشستم .
منتظر نگاهش کردم که بره .
_ باید پانسمان سرتو باز کنم .. سرتو زیاد لازم نیست بشوری .
_ باشه .
پانسمان سرمو بادقت باز کرد و موهامو که زیرش جمع شده بود و مرتب کرد .
_ لباست ..
قبل اینکه حرفی بزنم دستشو گذاشت روی کمرم و پایین پیرهنمو گرفت .
نفسم توی سینه حبس شد ..
با صدایی که خودم به زور میشنیدم اسمشو صدا زدم .._چشمامو میبندم .. خوبه؟
_ اوهوم ..
پیرهنمو از پشت اروم کشید و از تنم درآورد ..
تموم این مدت به صورتش خیره بودم که یک وقت چشماشو باز نکنه !
پیرهنمو گوشه ای انداخت و دستاشو گذاشت روی کمرم که دامنمو پیدا کنه ..
دستای داغش به بدن لختم خورد .. صدای تپش های قلبمو میشنیدم ..
یکم از صندلی بلند شدم و لیوای دامنمو درآورد ..
_ تمومه ؟
_ اا .. آره آره .. بقیشو خودم انجام میدم ..
سرشو تکون داد و رفت بیرون .
نفس عمیقی کشیدم و مشغول شدم .
کارم که تموم شد ، حوله ای که لیوای برام گذاشته بود و دورم پیچیدم و لیوای رو صدا زدم .
دوباره اومد تو و ایندفعه یک دستشو گذاشت زیر شونم و دست دیگشو زیر زانوم و کامل بغلم کرد ..
مبهوت از زیر چونش به صورتش خیره شدم .. هنوزم انگار دفعه اوله که بغلم میکنه ..
نمیدونم وقتش بود یا نه ..
ولی میدونم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم ..
آروم منو روی تخت گذاشت .
پارچه تمیزی که روی میز کنار تخت بود و برداشت پو دوباره پانسمان سرمو بست .
و بعد با صدای آرومی گفت
_ موهات چه بوی خوبی میده ..
سرشو داخل موهام فرو کرد .. لبش کنار گوشم بود و حالتی مثل بوسیدن داشت ..
سرمو به لبش کشیدم که احساس کردم لبخند زد ..
و لبشو از کنار گوشم روی صورتم کشید تا اینکه به لبم رسید ..
دستامو دور گردنش حلقه کردم و به خودم فشردمش ..پر از نیاز بوسیدمش ..
بعد چند ثانیه لیوای خودشو عقب کشید ..
سوالی نگاهش کردم که گفت
_ آینا .. با این وضعت ..دوباره به خودم نزدیکش کردم و آروم دم گوشش گفتم
_ مشکلی نیست .. بمون ..و اون موند ..
*********************************
خیلی دوست داشتم بیشتر بازش کنم ولی لیوای حرمت داره نه لذت 😂🔪
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...