یک هفته از وقتی که گروه رفته بود گشت میگذره . شایدم دو هفته ! نمیدونم . هرچقدر هم که بوده واسه من اندازه جهنم سخت گذشت .
با اینکه هانجی و لیوای بهم تاکید کرده بودن که شنلمو از سرم برندارم ، ولی من تصمیم گرفتم هرجا میرم بدون شنل برم ؛ دوست داشتم مردم همینجوری که هستم منو ببینن . البته از مقر بیرون نمیرفتم.
دلیل خاصی نداشت اما همیشه یک ترسی نیست به بیرون رفتن دارم .
قبلا با میسا میرفتم و الان هم نمیخوام تنها جایی برم .
البته هوا هم برای قدم زدن زیادی سرد بود . برف همه جارو سفید کرده بود .
آنا _ پس کی قراره از اینجا بری ؟ حالم بهم خورد انقد هر روز دیدمت !( چرا دست از سرم برنمیداشتن... )
جوابشو ندادم ، خسته شده بودم از بحث کردن .
میکا _ هوی ! مگه کری ؟ جوابشو بده .
_ یکم دیگه هم تحمل کنین . وقتی گروهان برگشت منم از اینجا میرم .
_ ده روزه گروهان از دیوار خارج شده . معلوم نیست کی برگردن . حتی شده که یک ماه هم بیرون بودن . وضع هوا هم که خوب نیست ممکنه طولانی تر بشه . خسته شدیم از دستت .
با ناامیدی به کورای خیره شدم . فقط اون بود که تا الان هیچی به من نگفته بود .
کورای شونه هاشو با بیخیالی بالا انداخت و گفت _ بودنت اینجا واقعا رو مخه . لطفا زودتر برو ! اصلا برو تو راهرو بخواب فقط جلوی چشم ما نباش .
لبخند تلخی زدم . شنلمو برداشتم و موهامو پوشوندم . وسیله ای نبود که بخوام با خودم ببرم .
فقط هانجی بهم یک لباس گرم داده بود . لباس رو برداشتم و به دست میکا دادمش .
_ لطفا اینو به هانجی بده و از طرف من ازش تشکر کن .به سمت در اتاق رفتم و دستمو روی دستگیره گذاشتم .
_ ببخشید که مزاحمتون شدم بچه ها . ممنونم که این چند روز تحملم کردین .و از اتاق خارج شدم .
به خروجی مقر که رسیدم باد سردی لای موهام پیچید که باعث شد بلرزم . حالا کجا باید برم ؟
خیابون ها همه برام ناآشنا بودن . همه در مغازه هاشونو به خاطر سرما بسته بودن و کسی توی خیابون نبود .
تابلوی کوچکی کنار یک دیوار بود که روش نوشته شده بود ایستگاه درشکه ها از این طرفه .
شاید باید همینجا صبر میکردم که هانجی برگرده . گفته بود وقتی خونش آماده بشه میتونیم با هم زندگی کنیم .
هه...
چرا باید مزاحم اون بشم .
از وقتی به دنیا اومدم مزاحم بودم .
اول مزاحم خانواده ام شدم . بعد نقشه لیوای رو خراب کردم و بعد مزاحم اون دخترا شدم .
دیگه نمیخوام مزاحم تنها کسی که باهام مهربون بود هم بشم .
کاش هیچوقت پامو توی این دنیای ظالم نمیگذاشتم .
کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم .
کاش همون شب لیوای منو میکشت یا کاش یکی از همون تیر ها مستقیم به قلبم میخورد .
خدایا دارم یخ میزنم .
دستامو به هم مالیدم تا یکم گرم شم ولی هیچ فایده ای نداشت . بدنم هیچ گرمایی نداشت .
فکر کردم تقدیرم این بوده که توی سرما بمیرم.
مرگم هم باید دردناک باشه .
کلا زندگی منو به رنگ غم نوشتن .
انقدر در افکار خودم غرق بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شده بود و به کجا رسیده بودم .جلوی پاهام رودخونه بزرگی بود که یخ بسته بود . یا شاید من همه چیز رو یخ زده میدیدم .
سرما سوی چشمام رو خیلی کم کرده بود .
چند ردیف صندلی کنار رودخونه چیده شده بود .
بالای اون صندلی ها یک تابلو بزرگ بود که روش نوشته شده بود : ایستگاه درشکه.اروم به سمت نزدیک ترین صندلی رفتم و روش نشستم . پاهامو حس نمیکردم . دستای سفیدم داشتن آبی میشدن .
پلکام سنگین شده بود . سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که نخوابم ولی خیلی زود سرما و خواب بهم غلبه کردن و دیگه هیچی نفهمیدم .
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...