رزالین موهای بلندشو جمع کرد و در حینی که داشت میافتشون گفت
_ برای مردم این روستا باید عج...
حرفش با صدای کوبیده شدن در نصفه موند .
رزالین درو باز کرد و یک خانم میانسال وارد شد .
_ خانم آزومی ، اتفاقی افتاده ؟
زن کلاهشو از روی سرش برداشت و باهاش خودشو باد زد .
چند نفس عمیق کشید و گفت
_ جمعیتی که اینجا اومده خیلی زیاده .. آذوقمون داره تموم میشه ، از انبارمون هم دزدی شده . هنوزم خبری از شوهرت نیست ؟_ نه هنوز برنگشته ولی نگرا..
پیرزن_ اون دیگه کیه ؟
انگشت اشارشو به سمت من گرفت . دستپاچه شدم .. قبل اینکه چیزی بگم رزالین گفت
_ اون همسایه خواهرمه که آدری رو به اینجا آورد .
پیرزن با ناباوری دستاشو روی دهنش گذاشت . با تعجب گفت
_ تو یک دختر زال رو به خونت راه دادی ؟؟_ آخه مگه چه مش..
_ اون نحصه .. اون برات بدشانسی میاره . میدونی چند نفر بیخانمان توی روستاس ؟ اینهمه آدم هیچجای خوابی ندارن اونوقت تو به یک دختر زال پناه دادی ؟
_ من دیگه میخواستم برم .
رزالین نزدیکم شد ، دستمو گرفت و گفت
_ نه آینا .. تو همینجا میمونی . به خاطر این خرافات خودتو نباز .آزومی_ واقعا که شرمآوره ..
چه بی ادب .. ولی شاید هم حق با اون باشه .
آزومی چند قدم جلو اومد .
با دقت به صورتم نگاه کرد که باعث شد معذب بشم .
بعد با موشکافی پرسید
_ تو چه هنری داری ؟_ چ..چی ؟
_ چه کاری بلدی ؟ به چه دردی میخوری ؟
_ م..من..
آب دهنمو قورت دادم و بعد گفتم
_ من درمانگری بلدم ._ میخوای بگی پزشکی ؟
_ بب..خب ..بله .
ولی اینو نگفتم که تا حالا کسی رو معالجه نکردم !
_ خوبه .. تعداد مریض هامون داره زیاد میشه .
باید از همین الان کارتو شروع کنی ._ چی ؟ .. همین الان ؟
کلاهشو روی سرش گذاشت .
_ آره الان ، البته اگه نمیخوای کاری کنم که از روستا بندازنت بیرون .
رزالین _ این رفتار درست نیست .. آینا تازه خونه و خانوادشو از دست داده .
_ مشکلی نیست ، من همراهش میرم .
لباسمو مرتب کردم و همراه آزومی از خونه خارج شدیم . خیابون پر از آدم بود و سخت میشد از بین اونا گذشت .
چه شرایط بدی بود .
از اولین کوچه که رد شدیم آزومی در خونه ای رو باز کرد و گفت
_ اینجا خونه منه .خونه بزرگی بود با چندین تخت .. مثل اینکه اینجا درمانگاه بوده ؛ ولی چون بیمار ها زیاد بودن روی زمین هم نشسته بودن .
_ خوب شروع کن .
_ هوم ؟
پارچه رو به دستم داد و گفت
_ اینو دور دهنت بپیچ .. شاید بیماریشون مسری باشه ._ ب .. باشه ممنونم .
پارچه رو دور دهنم پیچیدم .
باید به این شرایط عادت میکردم .. درسته که مجبورم اینکارو بکنم ولی این آدما به من نیاز دارن .
سراغ اولین کسی که روی زمین دراز کشیده بود رفتم .
کنارش نشستم و پرسیدم
_ آقا .. مشکل شما چیه ؟مرد با دیدن من ترسید .. انگار روح دیده بود .
_ تو .. تو .. موهات ..بی حوصله دوباره سوالمو پرسیدم .
_ دستم ..دستشو آورد بالا .. بعد از چک کردنش متوجه در رفتن مچ دستش شدم .
احتمالا موقع شلوغی جمعیت این اتفاق سرش اومده ._ ممکنه یکم درد داشته باشه ..
دستشو محکم گرفتم و با یک حرکت استخوانشو فشار دادم و جا انداختم .
مرد فریاد بلندی زد که باعث شد همه سرشون رو به سمت ما بچرخونن .پارچه تمیزی برداشتم و دور مچش پیچیدم و گفتم
_ خیلی زود دستتون خوب میشه ولی چیز سنگینی بلند نکنین ، الان میتونید برید .مرد سرشو تکون داد و بدون گفتن حرفی رفت .
_ خب این هم از اولین بیمار من !
STAI LEGGENDO
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...