سقوط 3

142 15 2
                                    

رزالین موهای بلندشو جمع کرد و در حینی که داشت میافتشون گفت

_ برای مردم این روستا باید عج...

حرفش با صدای کوبیده شدن در نصفه موند .

رزالین درو باز کرد و یک خانم میانسال وارد شد .

_ خانم آزومی ، اتفاقی افتاده ؟

زن کلاهشو از روی سرش برداشت و باهاش خودشو باد زد .
چند نفس عمیق کشید و گفت
_ جمعیتی که اینجا اومده خیلی زیاده .. آذوقمون داره تموم میشه ، از انبارمون هم دزدی شده . هنوزم خبری از شوهرت نیست ؟

_ نه هنوز برنگشته ولی نگرا..

پیرزن_ اون دیگه کیه ؟

انگشت اشارشو به سمت من گرفت . دستپاچه شدم .. قبل اینکه چیزی بگم رزالین گفت

_ اون همسایه خواهرمه که آدری رو به اینجا آورد .

پیرزن با ناباوری دستاشو روی دهنش گذاشت . با تعجب گفت
_ تو یک دختر زال رو به خونت راه دادی ؟؟

_ آخه مگه چه مش..

_ اون نحصه .. اون برات بدشانسی میاره . میدونی چند نفر بی‌خانمان توی روستاس ؟ اینهمه آدم هیچجای خوابی ندارن اونوقت تو به یک دختر زال پناه دادی ؟

_ من دیگه میخواستم برم .

رزالین نزدیکم شد ، دستمو گرفت و گفت
_ نه آینا .. تو همینجا میمونی . به خاطر این خرافات خودتو نباز .

آزومی_ واقعا که شرم‌آوره ..

چه بی ادب .. ولی شاید هم حق با اون باشه .

آزومی چند قدم جلو اومد .
با دقت به صورتم نگاه کرد که باعث شد معذب بشم .
بعد با موشکافی پرسید
_ تو چه هنری داری ؟

_ چ..چی ؟

_ چه کاری بلدی ؟ به چه دردی میخوری ؟

_ م..من..

آب دهنمو قورت دادم و بعد گفتم
_ من درمانگری بلدم .

_ میخوای بگی پزشکی ؟

_ بب..خب ..بله .

ولی اینو نگفتم که تا حالا کسی رو معالجه نکردم !

_ خوبه .‌. تعداد مریض هامون داره زیاد میشه .
باید از همین الان کارتو شروع کنی .

_ چی ؟ ‌.. همین الان ؟

کلاهشو روی سرش گذاشت .

_ آره الان ، البته اگه نمیخوای کاری کنم که از روستا بندازنت بیرون .

رزالین _ این رفتار درست نیست .‌. آینا تازه خونه و خانوادشو از دست داده .

_ مشکلی نیست ، من همراهش میرم .

لباسمو مرتب کردم و همراه آزومی از خونه خارج شدیم . خیابون پر از آدم بود و سخت میشد از بین اونا گذشت .
چه شرایط بدی بود .
از اولین کوچه که رد شدیم  آزومی در خونه ای رو باز کرد و گفت
_ اینجا خونه منه .

خونه بزرگی بود با چندین تخت .. مثل اینکه اینجا درمانگاه بوده ؛ ولی چون بیمار ها زیاد بودن روی زمین هم نشسته بودن .

_ خوب شروع کن .

_ هوم ؟

پارچه رو به دستم داد و گفت
_ اینو دور دهنت بپیچ .. شاید بیماریشون مسری باشه .

_ ب .. باشه ممنونم .

پارچه رو دور دهنم پیچیدم .
باید به این شرایط عادت میکردم .. درسته که مجبورم اینکارو بکنم ولی این آدما به من نیاز دارن .
سراغ اولین کسی که روی زمین دراز کشیده بود رفتم  .
کنارش نشستم و پرسیدم
_ آقا .. مشکل شما چیه ؟

مرد با دیدن من ترسید .. انگار روح دیده بود .
_ تو .. تو .. موهات ..

بی حوصله دوباره سوالمو پرسیدم .
_ دستم ..

دستشو آورد بالا .. بعد از چک کردنش متوجه در رفتن مچ دستش شدم .
احتمالا موقع شلوغی جمعیت این اتفاق سرش اومده .

_ ممکنه یکم درد داشته باشه ..

دستشو محکم گرفتم و با یک حرکت استخوانشو فشار دادم و جا انداختم .
مرد فریاد بلندی زد که باعث شد همه سرشون رو به سمت ما بچرخونن .

پارچه تمیزی برداشتم و دور مچش پیچیدم و گفتم
_ خیلی زود دستتون خوب میشه ولی چیز سنگینی بلند نکنین ، الان میتونید برید .

مرد سرشو تکون داد و بدون گفتن حرفی رفت .

_ خب این هم از اولین بیمار من !

me or marnie ?!Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora