سقوط 5

150 19 8
                                    

_ آینا هنوز آماده نیستی ؟

داد زدم تا صدامو بشنوه
_ دارممم میاممم .

ژاکتی که بافتم و تو سبد گذاشتم ،‌ وسیله دیگه ای که نداشتم .
یکم پول که آزومی بهم داده بود و  ..

آهان پیش‌بند لیوای ..
حیفه اینجا بمونه ..

همون لباس صورتی که لیوای‌ برام خریده بود و پوشیدم .

به خودم در آینه نگاه کردم و بعد از مدت ها لبخند زدم .
ولی چرا انقدر دلشوره دارم ؟

سبدو برداشتم و از خونه اومدم بیرون .

بیرون خونه متیو و رزالین رو دیدم که مشغول بوسیدن همدیگه بودن .

بیرون خونه متیو و رزالین رو دیدم که مشغول بوسیدن همدیگه بودن

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

دستامو گذاشتم رو چشمام و بلند گفتم
_ من حاضرم !

منکر حسادتی که بهشون میکردم نمیشدم !

رزالین با شیطنت خندید و گفت
_ آینا راحت باش .

دستامو برداشتم ‌.
رزالین شنلی رو سمت من گرفت

شنل رو با تعجب ازش گرفتم که گفت
_ میدونی که مردم چه فکری میکنن ، بهتره موهات رو بپوشونی .

_ خیلی خب .

شنلو روی سرم انداختم .

متیو گفت
_ مواظب خودتون باشین ، زود برگردین .

رزالین هاردین رو از بغل متیو گرفت و گفت
_ چشم عزیزم .. خداحافظ.

سوار درشکه شدیم و راه افتادیم .
پاهام و با استرس تکون میدادم که رزالین گفت
_ آینا چیشده ؟ نگرانی ؟

_ نمی‌دونم چرا دلشوره دارم .

لبخندی زد
_ حتما هیجان زده ای ! چون قراره لیوای و بعد چند وقت ببینی .

_ چهار ماه و دو هفته و یک روز !

_ باشه همون .

_ احتمالا دلیلش همینه .

حدود نیم ساعت بعد به تروست رسیدیم .
رزالین همون اول شهر کنار بازار پیاده شد ..
_ آینا مطمئنی نمیخوای باهات بیام ؟

_ نه خودم میرم ، تو هم کارت تموم شد بیا اونجا .

بعد اینکه رزالین رو پیاده کردیم به درشکه‌چی گفتم بره سمت مقر نظامی .

me or marnie ?!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang