( سال 545 )
لباس های خیس و روی بند پهن کردم . باد گرمی وزید
_ آخرای تابستونه پس چرا انقدر گرمه ؟سبد خالی رو برداشتم ، از بالای پشت بوم نگاهی به پایین کردم که لیوای و هانجی رو دیدم.
_ بچه هااا سلام .
و دستمو براشون تکون دادم .
هانجی _ سلام آینا .. اون بالا چیکار میکنی ؟
_ داشتم لباسارو پهن میکردم ، الان میام پایین .
وقتی رفتم پایین دیدم اونا با خستگی خودشونو روی مبل انداختن و دارن غر میزنن .
_ چیزی شده ؟
لیوای _ اروین دوباره برنامه گشت ریخته .
با تعجب پرسیدم _ دوباره ؟ شما که همین ماه گذشته رفتین !
لیوای _ فقط میخواد سرباز هارو به کشتن بده... مردک روانی .
هانجی _ خودت میدونی که این لازمه . اگه اطلاعاتی راجب تایتان ها به دست نیاریم هیچوقت نمیتونیم شکستشون بدیم .
_ خب...حالا کی قراره برین !
هانجی_ دو هفته دیگه .
لیوای_ من میرم بخوابم .
_ باشه , خوب بخوابی .
لبخندی به خستگیش زدم ، همه چیز این مرد واسه من جذابه !
هانجی _ از لیوای خوشت میاد ؟
با چشم های گردشده گفتم _ چییی ؟ این چه سوالیه من...
هانجی دستشو انداخت دور گردنم و گفت
_ لازم نیست از من مخفی کنی ، توی این چند ماه همه حرکاتت رو زیر نظر داشتم .. میدونم بهش علاقه داری .با ترس پرسیدم _ به خودش که نگفتی ؟؟
_ نه خیالت راحت !
سرمو انداختم پایین _ کاش اون هم منو دوست داشته باشه !
با شیطنت نگاهم کرد و گفت
_ معلومه که دوستت داره ! اگه اینطور نبود با کمال میل میذاشت بیای خونه من ._ جدی میگی ؟
_ آره قطعا ... حالا از کی به این بداخلاق علاقهمند شدی ؟
_ خب..نمیدونم... زمان خاصی نداشت ..فقط از وقتی که یادمه انگار یک حسی بهش داشتم ، انگار دوست داشتن اون تو خون منه !
_ اون مرد خوبیه .. راستی ، چرا همیشه موهات نامرتبه ؟ یکم مدل بده بهشون . میدونی که لیوای مرتب بودن و دوست داره .
_ راست میگی ! باید به خودم برسم .
_ هوم...
یهویی دستمو گرفت و انگشتشو آروم روی کف دستم کشید ...
_ داری چیکار میکنی ؟
_ دستات چرا انقدر پوسته پوسته شده ؟
دستمو کشیدم و گفتم
_ امم...چیزی نیست حتما به خاطر تغییر فصله .با دلسوزی نگاهم کرد و گفت
_ حتما به خاطر لیوای همیشه مشغول تمیزکاری ای !لبخندی زدم و گفتم
_ من از اینکه بتونم کاری برای لیوای بکنم ، خوشحال میشم ! اون خیلی به من لطف کرده . اما هانجی ... اگه اون واقعا منو دوست داره چرا چیزی بهم نمیگه ؟_ خب اون آدم توداریه ... همیشه هوای بقیه رو داره ولی به زبون نمیاره ، از رفتارش با سرباز ها اینو فهمیدم .
_ هانجی ... خودت تا حالا عاشق نشدی ؟
لبخند گشادی زد و گفت
_ ههه.. من ؟ نه بابا من وقت اینکارا رو ندارم ._ وواقعاا ؟ یعنی تا حالا از یک نفر هم خوشت نیومده ؟
_ خب چرا ، اما عمرشون کوتاه بوده ، تایتان ها عشق حالیشون نمیشه . بهترین کار برای یک سرباز اینه که هیچوقت عاشق نشه .
آه عمیقی کشیدم و با حسرت گفتم
_ یعنی یکروز همهچی درست میشه ؟چشماش و بست و آروم گفت _ کی میدونه ؟
********
جا داره بگم همین امشب مانگای اتک و تموم کردم و دارم عر میزنم واسش 😭
BINABASA MO ANG
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...