زندگی با تو 10

181 23 2
                                    

( سال 545 )

لباس های خیس و روی بند پهن کردم . باد گرمی وزید
_ آخرای تابستونه پس چرا انقدر گرمه ؟

سبد خالی رو برداشتم ، از بالای پشت بوم نگاهی به پایین کردم که لیوای و هانجی رو دیدم.

_ بچه هااا سلام .

و دستمو براشون تکون دادم .

هانجی _ سلام آینا .. اون بالا چیکار میکنی ؟

_ داشتم لباسارو پهن میکردم ، الان میام پایین ‌.

وقتی رفتم پایین دیدم اونا با خستگی خودشونو روی مبل انداختن و دارن غر میزنن .

_ چیزی شده ؟

لیوای _ اروین دوباره برنامه گشت ریخته .

با تعجب پرسیدم _ دوباره ؟ شما که همین ماه گذشته رفتین !

لیوای _ فقط میخواد سرباز هارو به کشتن بده... مردک روانی .

هانجی _ خودت میدونی که این لازمه . اگه اطلاعاتی راجب تایتان ها به دست نیاریم هیچوقت نمیتونیم شکستشون بدیم .

_ خب...حالا کی قراره برین !

هانجی_ دو هفته دیگه .

لیوای_ من میرم بخوابم .

_ باشه , خوب بخوابی .

لبخندی به  خستگیش زدم ، همه چیز این مرد واسه من جذابه !

هانجی _ از لیوای خوشت میاد ؟

با چشم های گردشده گفتم _ چییی ؟ این چه سوالیه من...

هانجی دستشو انداخت دور گردنم و گفت
_  لازم نیست از من مخفی کنی ، توی این چند ماه همه حرکاتت رو زیر نظر داشتم .. می‌دونم بهش علاقه داری .

با ترس پرسیدم _ به خودش که نگفتی ؟؟

_ نه خیالت راحت !

سرمو انداختم پایین _ کاش اون هم منو دوست داشته باشه !

با شیطنت نگاهم کرد و گفت
_ معلومه که دوستت داره ! اگه اینطور نبود با کمال میل میذاشت بیای خونه من .

_ جدی میگی ؟

_ آره قطعا ... حالا از کی به این بداخلاق علاقه‌مند شدی ؟

_ خب..نمیدونم‌‌... زمان خاصی نداشت ..فقط از وقتی که یادمه انگار یک حسی بهش داشتم ، انگار دوست داشتن اون تو خون منه !

فقط از وقتی که یادمه انگار یک حسی بهش داشتم ، انگار دوست داشتن اون تو خون منه !

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

_ اون مرد خوبیه .. راستی ، چرا همیشه موهات نامرتبه ؟ یکم مدل بده بهشون . می‌دونی که لیوای مرتب بودن و دوست داره .

_ راست میگی ! باید به خودم برسم .

_ هوم...

یهویی دستمو گرفت و انگشتشو آروم روی کف دستم کشید ...

_ داری چیکار میکنی ؟

_ دستات چرا انقدر پوسته پوسته شده ؟

دستمو کشیدم و گفتم
_ امم...چیزی نیست حتما به خاطر تغییر فصله .

با دلسوزی نگاهم کرد و گفت
_ حتما به خاطر لیوای همیشه مشغول تمیزکاری ای !

لبخندی زدم و گفتم
_ من از اینکه بتونم کاری برای لیوای بکنم ، خوشحال میشم ! اون خیلی به من لطف کرده . اما هانجی ... اگه اون واقعا منو دوست داره چرا چیزی بهم نمیگه ؟

_ خب اون آدم توداریه .‌‌.. همیشه هوای بقیه رو داره ولی به زبون نمیاره ، از رفتارش با سرباز ها اینو فهمیدم .

_ هانجی ... خودت تا حالا عاشق نشدی ؟

لبخند گشادی زد و گفت
_ ههه.. من ؟ نه بابا من وقت اینکارا رو ندارم .

_ وواقعاا ؟ یعنی تا حالا از یک نفر هم خوشت نیومده ؟

_ خب چرا ، اما عمرشون کوتاه بوده ، تایتان ها عشق حالیشون نمیشه . بهترین کار برای یک سرباز اینه که هیچوقت عاشق نشه .

آه عمیقی کشیدم و با حسرت گفتم_ یعنی یکروز همه‌چی درست میشه ؟

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

آه عمیقی کشیدم و با حسرت گفتم
_ یعنی یکروز همه‌چی درست میشه ؟

چشماش و بست و آروم گفت _ کی میدونه ؟

********
جا داره بگم همین امشب مانگای اتک و تموم کردم و دارم عر میزنم واسش 😭

me or marnie ?!Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon