زندگی من 2

234 25 0
                                    

_ با توجه به چیزایی که ما از مادرت می‌دونیم ، اون هیچ بچه ای نداشته ، اصلا شوهر نداشته که بخواد بچه داشته باشه ! پدر تو کیه ؟

_اممم...م.ممن نمیتونم بگم !

_ ها ؟ یعنی چی نمیتونی بگی ؟

یک نفر دوبار روی در کوبید و لیوای گفت
_ بیا تو ..

یک نفر وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست
یک مرد مو بلوند چشم ابی.

نگاهی به من کرد و پرسید
_ حالتون چطوره ؟ به خاطر زخم هاتون نگران شما بودیم .

_ خوبم ! یعنی ... خب زندم .

لیوای _ اون قصد نداره اسم پدرشو بگه ‌.

مرد غریبه _ چرا ؟

_ این اطلاعاتی نیست که هرکسی بتونه بدونه . هویت من قرار نبود فاش شه . فکر می‌کنم مادرم امیدوار بود من همونجا بمیرم !

_چرا ؟ چرا مادرت ازت متنفر بود ؟

_ اون معتقد بود من جلوی آزادیش رو میگیرم . اصلا شما کی هستین ؟ من چرا اینجام و چرا میخواستین مادرمو بکشید ؟

مرد غریبه _ من اروین اسمیت کاپیتان جوخه گشت ارتش هستم . مادر شما مرتکب جرم های غیرقابل انکاری  شده و پلیس با ما همکاری نمیکرد . مجبوریم اونو از بین ببریم .

_ شما نمیتونید اینکارو بکنید . وقتتون رو برای کشتن اون تلف نکنین چون بی فایدس . اون قدرتمندترین و بانفوذ ترین زنیه که تو این شهر زندگی می‌کنه و دسترسی بهش تقریبا غیرممکنه . بیشتر از این جون سرباز هاتون رو به خطر نندازید .

و با خستگی چشمامو رو هم گذاشتم .. درسته که میخوام مادرم بمیره ، ولی نمیخوام این سربازا جونشونو الکی به خطر بندازن ، کاری از دستشون برنمیاد .

اروین _ الان شما استراحت کنید ، بعدا باز میام ملاقاتتون .

me or marnie ?!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora