_ با توجه به چیزایی که ما از مادرت میدونیم ، اون هیچ بچه ای نداشته ، اصلا شوهر نداشته که بخواد بچه داشته باشه ! پدر تو کیه ؟
_اممم...م.ممن نمیتونم بگم !
_ ها ؟ یعنی چی نمیتونی بگی ؟
یک نفر دوبار روی در کوبید و لیوای گفت
_ بیا تو ..یک نفر وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست
یک مرد مو بلوند چشم ابی.نگاهی به من کرد و پرسید
_ حالتون چطوره ؟ به خاطر زخم هاتون نگران شما بودیم ._ خوبم ! یعنی ... خب زندم .
لیوای _ اون قصد نداره اسم پدرشو بگه .
مرد غریبه _ چرا ؟
_ این اطلاعاتی نیست که هرکسی بتونه بدونه . هویت من قرار نبود فاش شه . فکر میکنم مادرم امیدوار بود من همونجا بمیرم !
_چرا ؟ چرا مادرت ازت متنفر بود ؟
_ اون معتقد بود من جلوی آزادیش رو میگیرم . اصلا شما کی هستین ؟ من چرا اینجام و چرا میخواستین مادرمو بکشید ؟
مرد غریبه _ من اروین اسمیت کاپیتان جوخه گشت ارتش هستم . مادر شما مرتکب جرم های غیرقابل انکاری شده و پلیس با ما همکاری نمیکرد . مجبوریم اونو از بین ببریم .
_ شما نمیتونید اینکارو بکنید . وقتتون رو برای کشتن اون تلف نکنین چون بی فایدس . اون قدرتمندترین و بانفوذ ترین زنیه که تو این شهر زندگی میکنه و دسترسی بهش تقریبا غیرممکنه . بیشتر از این جون سرباز هاتون رو به خطر نندازید .
و با خستگی چشمامو رو هم گذاشتم .. درسته که میخوام مادرم بمیره ، ولی نمیخوام این سربازا جونشونو الکی به خطر بندازن ، کاری از دستشون برنمیاد .
اروین _ الان شما استراحت کنید ، بعدا باز میام ملاقاتتون .
ESTÁS LEYENDO
me or marnie ?!
Fanfic| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...