زندگی با تو 17

191 20 2
                                    

وقتی از خواب بیدار شدم ، لیوای کنارم نبود ..

میخواستم برم صورتمو بشورم ولی ..
با این پای شکسته ..

به پیرهنم که روی زبون افتاده بود نگاه کردم و لبمو گاز گرفتم ..
میگفتن خیلی درد داره ..تو نیشمیا خانما زیاد راجبش حرف میزدن ..
خب اینطور نبود ..
شاید چون لیوای خیلی مراقبم بود .

یکم همونجا نشستم و وقتی دیدم که لیوای هنوز نیومده تصمیم گرفتم خودم یجوری برم ..

پاهام و روی زمین گذاشتم و بعد خودمو روی زمین انداختم .

حالا روی زمین نشسته بودم و با همون حالت خودمو روی زمین کشیدم و از اتاق اومدم بیرون .

با دیدن آشپزخونه که اون طرف خونه بود آه عمیقی کشیدم و با حالت گریه گفتم
_ چرا همه چیز انقد دور به نظر میرسه ؟

بیخیال شستن صورتم شدم و خودمو به اولین مبل رسوندم و به سختی روش نشستم .

یکم بی‌حال بودم و احساس کوفتگی میکردم .

داشتم سعی میکردم پای شکستمو روی میز بزارم که در باز شد و بعد لیوای اومد تو .

با دیدنش لبخندی زدم و سلام بلندی کردم .

نگاه عجیبی بهم کرد و گفت
_ اینجا چیکار میکنی ؟

شونه هامو انداختم بالا و گفتم
_ خودت کجا رفته بودی ؟

کیسه های خریدشو گرفت بالا که یعنی رفته بودم خرید .

چیز دیگه ای نگفتم که خودش پرسید
_ حالت خوبه ؟

با شنیدن سوالش و یادآوری دیشب سرخ شدم و در حالیکه به دیوار نگاه میکردم گفتم
_ آاا .. آره آره خوبم ..

انقدر لبمو گاز گرفته بودم که مزه خون میداد .

_ بهتره یچیزی بخ..

قبل اینکه حرفش تموم بشه یکی در خونه رو زد .

_ اومم کسی قرار بود بیاد ؟

بعد با ذوق دستامو بهم کوبیدم و گفتم
_ هانجی اومدههه ؟؟

_ نه .

رفت درو باز کرد و صدای دویدن اومد .. لبخند گنده ای زدم ..
این صدای پا یعنی ..

رزالین اومدههه ..

_ آیناااا .. سل ..

یهو سرجاش خشک شد ..

_ سلام رزا ..

دستاشو با وحشت گذاشت روی دهنش و با چشم های گرد شده گفت
_ توو‌..تو چرا اینجو .. این چه وضعیه ؟؟؟

_ آه این .. چیزی نیست ..

_ ببند دهنتو .. یعنی چی چیزی نیست . میگم چیشده ؟

_ خوردم زمین .

خشم و تو چشماش میدیدم ولی مثل همیشه زود احساساتش عوض میشد !
با نگرانی اومد کنارم نشست و پرسید
_ حالا خوبی ؟ چرا مواظب خودت نیستی آخه ..

خشم و تو چشماش میدیدم ولی مثل همیشه زود احساساتش عوض میشد !با نگرانی اومد کنارم نشست و پرسید_ حالا خوبی ؟ چرا مواظب خودت نیستی آخه

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

اگه میگفتم با دستگاه مانور تمرین کردم و اینطوری شدم سرمو میبرید .

_ من خوبم نگران نباش ..

بعد نگاهی به در کردم و گفتم
_ لیوای چرا نیومد ؟ جایی رفته ؟

بیخیال شونه هاشو بالا انداخت .

_ هاردین و آدری کجان ؟

_ پیش متیو ان ..

و آهی کشید و ادامه داد
_ آدری برای تمرینات نظامی ثبت نام کرده .

_ چی ؟؟؟

_ دیگه نتونستم جلوشو بگیرم .. این تنها چیزی بود که میخواست .

سرمو انداختم پایین و با ناراحتی زمزمه کردم
_ میفهمم .. حق آدری این نبود .. راستیی ..

با کنجکاوی بهم خیره شد که ادامه دادم
_ بهت گفته بودم منم برای تمرینات نظامی اسم نوشتم ؟

_ چییییی ؟؟؟

_ چرا جیغ میزنی؟ منظورم برای استاد شدنه ‌..

دستشو روی قبلش گذاشت و با حرص گفت
_ دختره مریض ! خب از اول بگو .. کم مونده از دست شماها سکته کنم .

بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه با هیجان فریاد زد
_ تو همون پایگاه نظامی که بین تروست و نیشیمیاس قراره استاد باشی ؟؟ برای سرباز های آموزشی‌ دوره 104 ام ؟

_ آ .. آره .. چطور ؟

نفسشو‌ با آسودگی بیرون داد و لبخند زد
_ خداروشکر .. خیالم راحت شد .. آدری هم قراره همونجا آموزش ببینه . حالا که تو هم اونجایی خیالم ازش راحته .

_ آها .. ولی بیشتر باید نگران بشی تا اینکه خوشحال باشی ..

لبخند خبیثی زدم و ادامه دادم
_ آخه رابطه بین منو آدری و که میدونی ؟

دستشو‌‌ برد بالا که کتکم بزنه که به پانسمانم اشاره کردم و گفتم
_ زورت به آدم مریض میرسه ؟

بهم چشم غره ای رفت و بعد به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ..

********************
به دلایلی ادامشو داخل پارت بعد مینویسم 🤭

me or marnie ?!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora