وقتی از خواب بیدار شدم ، لیوای کنارم نبود ..
میخواستم برم صورتمو بشورم ولی ..
با این پای شکسته ..به پیرهنم که روی زبون افتاده بود نگاه کردم و لبمو گاز گرفتم ..
میگفتن خیلی درد داره ..تو نیشمیا خانما زیاد راجبش حرف میزدن ..
خب اینطور نبود ..
شاید چون لیوای خیلی مراقبم بود .یکم همونجا نشستم و وقتی دیدم که لیوای هنوز نیومده تصمیم گرفتم خودم یجوری برم ..
پاهام و روی زمین گذاشتم و بعد خودمو روی زمین انداختم .
حالا روی زمین نشسته بودم و با همون حالت خودمو روی زمین کشیدم و از اتاق اومدم بیرون .
با دیدن آشپزخونه که اون طرف خونه بود آه عمیقی کشیدم و با حالت گریه گفتم
_ چرا همه چیز انقد دور به نظر میرسه ؟بیخیال شستن صورتم شدم و خودمو به اولین مبل رسوندم و به سختی روش نشستم .
یکم بیحال بودم و احساس کوفتگی میکردم .
داشتم سعی میکردم پای شکستمو روی میز بزارم که در باز شد و بعد لیوای اومد تو .
با دیدنش لبخندی زدم و سلام بلندی کردم .
نگاه عجیبی بهم کرد و گفت
_ اینجا چیکار میکنی ؟شونه هامو انداختم بالا و گفتم
_ خودت کجا رفته بودی ؟کیسه های خریدشو گرفت بالا که یعنی رفته بودم خرید .
چیز دیگه ای نگفتم که خودش پرسید
_ حالت خوبه ؟با شنیدن سوالش و یادآوری دیشب سرخ شدم و در حالیکه به دیوار نگاه میکردم گفتم
_ آاا .. آره آره خوبم ..انقدر لبمو گاز گرفته بودم که مزه خون میداد .
_ بهتره یچیزی بخ..
قبل اینکه حرفش تموم بشه یکی در خونه رو زد .
_ اومم کسی قرار بود بیاد ؟
بعد با ذوق دستامو بهم کوبیدم و گفتم
_ هانجی اومدههه ؟؟_ نه .
رفت درو باز کرد و صدای دویدن اومد .. لبخند گنده ای زدم ..
این صدای پا یعنی ..رزالین اومدههه ..
_ آیناااا .. سل ..
یهو سرجاش خشک شد ..
_ سلام رزا ..
دستاشو با وحشت گذاشت روی دهنش و با چشم های گرد شده گفت
_ توو..تو چرا اینجو .. این چه وضعیه ؟؟؟_ آه این .. چیزی نیست ..
_ ببند دهنتو .. یعنی چی چیزی نیست . میگم چیشده ؟
_ خوردم زمین .
خشم و تو چشماش میدیدم ولی مثل همیشه زود احساساتش عوض میشد !
با نگرانی اومد کنارم نشست و پرسید
_ حالا خوبی ؟ چرا مواظب خودت نیستی آخه ..اگه میگفتم با دستگاه مانور تمرین کردم و اینطوری شدم سرمو میبرید .
_ من خوبم نگران نباش ..
بعد نگاهی به در کردم و گفتم
_ لیوای چرا نیومد ؟ جایی رفته ؟بیخیال شونه هاشو بالا انداخت .
_ هاردین و آدری کجان ؟
_ پیش متیو ان ..
و آهی کشید و ادامه داد
_ آدری برای تمرینات نظامی ثبت نام کرده ._ چی ؟؟؟
_ دیگه نتونستم جلوشو بگیرم .. این تنها چیزی بود که میخواست .
سرمو انداختم پایین و با ناراحتی زمزمه کردم
_ میفهمم .. حق آدری این نبود .. راستیی ..با کنجکاوی بهم خیره شد که ادامه دادم
_ بهت گفته بودم منم برای تمرینات نظامی اسم نوشتم ؟_ چییییی ؟؟؟
_ چرا جیغ میزنی؟ منظورم برای استاد شدنه ..
دستشو روی قبلش گذاشت و با حرص گفت
_ دختره مریض ! خب از اول بگو .. کم مونده از دست شماها سکته کنم .بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه با هیجان فریاد زد
_ تو همون پایگاه نظامی که بین تروست و نیشیمیاس قراره استاد باشی ؟؟ برای سرباز های آموزشی دوره 104 ام ؟_ آ .. آره .. چطور ؟
نفسشو با آسودگی بیرون داد و لبخند زد
_ خداروشکر .. خیالم راحت شد .. آدری هم قراره همونجا آموزش ببینه . حالا که تو هم اونجایی خیالم ازش راحته ._ آها .. ولی بیشتر باید نگران بشی تا اینکه خوشحال باشی ..
لبخند خبیثی زدم و ادامه دادم
_ آخه رابطه بین منو آدری و که میدونی ؟دستشو برد بالا که کتکم بزنه که به پانسمانم اشاره کردم و گفتم
_ زورت به آدم مریض میرسه ؟بهم چشم غره ای رفت و بعد به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ..
********************
به دلایلی ادامشو داخل پارت بعد مینویسم 🤭
ESTÁS LEYENDO
me or marnie ?!
Fanfic| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...