پارت چهارم: دخترِ مرده
هوسوک در حالی که جلوتر از جونگکوک قدم برمیداشت گفت: اول از کجا شروع کنیم؟ سالن اصلی چطوره؟
جونگکوک همونطور که به اطراف نگاه میکرد پرسید: برام اهمیتی نداره فقط میخوام بعدا اینجا گم نشم.
هوسوک سری تکون داد: درک میکنم. ترسناک به نظر میاد.
خنده ای کرد و در ادامه گفت: همیشه وقتی خدمتکارای جدید به قصر میان همشونو جمع میکنم و براشون داستانهای ترسناک قصر رو تعریف میکنم. یکیشون دربارهی دختر امگای جوونیه که برای ازدواج با پادشاه به قصر میاد ولی یه شب بعد از اینکه یه صدایی میشنوه تنها از اتاقش میره بیرون که بفهمه چه اتفاقی افتاده. صدا رو دنبال میکنه و توی راهرو های قصر گم میشه. بعد از اون هیچوقت پیداش نکردن. میگن هنوز هم اگر نیمه شب به کاخ جنوبی بری میتونی صدای کمک خواستن و گریه هاش رو بشنوی ولی اگر دنبالش بری توام به همون سرنوشت دچار میشی.
جونگکوک چشمهاش رو چرخوند و گفت: هوسوک اگر میخوای منو بترسونی باید بگم به این خرافات مسخره اعتقادی ندارم. و قسم میخورم اگر به این فکر هستی که شب یکی رو بفرستی پشت در اتاقم که صداهای مسخره از خودش در بیاره بکشمت.
_ این چه حرفیه عالیجناب؟ من فقط براتون داستان تعریف کردم
_ احساس میکنم راوی داستانت با امگاهایی که برای ازدواج با پادشاه به قصر میان مشکل شخصی داشته.
هوسوک سری تکون داد و متفکر گفت: شاید یکی از امگاهای حسودی که خودش آرزو داشته با پادشاه ازدواج کنه دختر بیچاره رو کشته و جسدش رو جایی دفن یا پنهون کرده. شاید استخون هاش هنوز هم جایی پشت دیوار ها یا زیرِ زمین مونده باشن.
جونگکوک با وحشت قدم هاش رو سریع کرد و بازوی هوسوک رو گرفت: منظورت چیه؟ مگه این داستان واقعی بود؟
_ معلومه که واقعیه.
چشمهاش رو باریک کرد و ادامه داد: حتی ممکنه جسدشو توی یکی از راهروهای مخفی انداخته باشه.
_ راهروی مخفی؟ چنین چیزی وجود داره؟
_ کدوم قصری رو دیدین که راهروی مخفی نداشته باشه؟ ولی من از جاش مطلع نیستم. در واقع تا حالا ندیدمش ولی قسم میخورم بعد از ازدواجتون پادشاه برای مواقع اضطراری بهتون نشونش بده.
جونگکوک دست به سینه مقابلش ایستاد: اینارو میگی که منو بترسونی مگه نه؟
مرد بزرگتر پوزخندی زد: جدی فکر کردی تا حالا کسی توی قصر نمرده؟ یا تا حالا کسی رو به قتل نرسوندن؟ فکر نمیکردم انقدر احمق و ساده لوح باشی.
پسر کوچکتر با اوقات تلخی جواب داد: چنین فکری نکردم. در ضمن فکر کنم یادت رفت با لحن رسمی باهام حرف بزنی. جایگاهتو فراموش نکن.
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...