Part 31: Rescue!

1.3K 335 307
                                    

پارت سی و یک: نجات!

جیمین اخمهاش رو توی هم کشید و دست مشت شده‌اش رو روی میز کوبید.

یقه‌ی فرمانده‌ی ترسیده‌اش رو گرفت و سمت خودش کشیدش.

توی صورت مرد فریاد زد: برام اهمیتی نداره اون حرومزاده کجا فرار کرده. حتی اگر تبدیل به قطره‌ی آب شده و داخل دریا رفته پیداش میکنی و برام میاریش.

چند روزی میشد که پایتخت اوتارو رو محاصره کرده و در شرف پیروزی بودن حالا بهش خبر داده بودن که پادشاه فرار کرده و فقط شاهزاده ها برای مبارزه باقی موندن.

هرچند جیمین میدونست با شکست دادن فرزندهای اون لعنتی در نهایت پیروز میشه و پایتخت رو تصرف میکنه ولی دوست داشت با چشم‌های خودش زده شدن سر مردی که سالهای سال از صلح با جیمین سر باز زده و باعث کشته شدن هزاران سرباز بیگناه و زجرکشیدن امگاش شده بود رو ببینه‌.

با ورود یکی از افرادش به چادر با حرص یقه‌ی مرد رو رها کرد و سمتش چرخید: چیشده؟

_ا...از دشمن ی...یه پیک براتون رسیده.

از دشمن؟

جیمین با تعجب ابرویی بالا انداخت: بیارش اینجا.

_دستگیرش کردیم ولی من پیامش رو براتون آوردم.

_چه پیامی؟

بتا جعبه ای که داخل دستش بود سمت جیمین گرفت و با صدای لرزون گفت: قصد جسارت ندارم ولی م...معتقدم که این مربوط به همسرتونه. اون حرومزاده‌ی لعنتی هم تاییدش کرد.

جیمین اخمهاش رو توی هم کشید و جعبه رو ازش گرفت.

به سرعت بازش کرد و با دیدن داخلش احساس کرد نفسش بند اومده.

به آرومی چیزی که داخل جعبه بود رو برداشت و جعبه‌ی چوبی رو روی زمین رها کرد.

هوسوک به محض اینکه جیمین احساس کرده بود جفتش دوباره مارک شده و در خطره همراه با افرادش به حرکت در اومده و آلفای کوچکتر مجبور شده بود برای فرماندهی بمونه‌. حالا که تا اینجا رسیده بودن نباید موفقیت رو رها میکردن.

میدونست جونگکوک اسیر شده و در حال شکنجه شدنه ولی ولی دیدن این براش بیش از حد بی رحمانه بود.

با وجود فاصله‌شون در تمام مدت پا به پای جونگکوک عذاب کشیده و اشک ریخته بود و حالا این چیزی بود که نصیبش میشد؟

بدون اینکه نگاهش رو از دستش بگیره زیرلب زمزمه کرد: برید بیرون.

_عالیجناب...

فرمانده گفت که اینبار فریاد کشید: گفتم گمشید بیرون.

دو مرد نگاهی به هم و بعد از اون پادشاهشون انداختن و با تردید از چادر خارج شدن.

𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤Onde histórias criam vida. Descubra agora