_چند روز دیگه تولدمه.
امگا در حالی که سعی داشت جلوی رایحهی مضطربش رو بگیره گفت که پسر بزرگتر محکم دستش رو گرفت و انگشتهاشون رو داخل هم قفل کرد. در حالی که محکم از پشت در آغوش گرفته بودش سرش رو داخل گردن امگا فرو برد و خندید: نگرانی؟
_بیش از حد. اگر جفت نباشیم چی؟
_هستیم...مطمئنم.
_میدونی چقدر آدم توی دنیا وجود داره؟ چطوری من و تو که حتی یک روز هم با آدمای اون بیرون نگذروندیم ممکنه که جفت باشیم؟
_من حسش میکنم رونا.
آلفا گفت که پسر جواب داد: اگر نبودیم چی؟
_اگر نبودیم هم تو مال منی.
_پدرم نمیذاره. تنها چیزی که ممکنه به عنوان بهونه قبول کنه جفت بودنمونه...اگر جفت نباشیم هردومونو میکشه.
امگای مضطرب در جواب گفت که پسر خندید: عمو اونطوری نیست.
_اونطوری هست. اونا فکر میکنن من تا حالا حتی با یه آلفا حرف هم نزدم. اگر بدونن تمام این مدت باهم بودیم قطعا میکشنمون.
_بابات جانشین میخواد اگر هم کسیو بکشه اون منم.
امگا با حرص چرخید و ضربه ای به سینهی پسر بزرگتر زد: میشه اینطوری حرف زدنو تموم کنی؟ اگر پدر بخواد بلایی سرت بیاره من میمیرم.
آلفا گونهی پسر کوچکتر رو بوسید: فقط میخواستم مطمئن باشی با تو کاری نمیکنه.
رونا آهی کشید سرش رو روی سینهی جفتش گذاشت و جواب داد: به نظرت وقتی وارد هیت بشم میذارن کنارم بمونی؟ من میترسم.
نگاهش رو به چهرهی آلفا دوخت تا واکنشش رو ببینه و نیشخندی زد: بابا بهم گفت وقتی هیت بشم برام یه بتا میاره که بهم کمک کنه ولی نباید بذارم پدر بفهمه.
با منقبض شدن عضلات آلفا و قفل شدن فکش لبخند بزرگی روی لبهاش نشست. گاهی اوقات از اذیت کردنش واقعا لذت میبرد.
با این وجود زیاد طول نکشید که موقعیتشون به سرعت تغییر کرد.
پسر بزرگتر خودش رو از پشتش کنار کشید و محکم بدنش رو به تخت کوبید.
بی اهمیت به چشمهای متعجب امگا توی صورتش خم شد و تقریبا غرید: اگر توی هیتت کسی رو نزدیکت ببینم میکشمش.
با ملایمت صورتش رو گرفت و از نزدیک به چشمهاش خیره شد: متوجه شدی عزیزم؟
پسر کوچکتر به سرعت سر تکون داد.
از حسودی و حساسیت آلفا خوشش اومده بود ولی به عنوان ولیعهد نازپرورده ای که هرگز بد رفتاری ندیده بود حتی خشونت ملایم پسر رو هم دوست نداشت به همین علت با بغض ساختگی به جفتش خیره شد و بعد از چند ثانیه تلاش اشک چشمهاش رو پر کرد.

ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Ficción históricaجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...