پارت ۱۱: مراسم ازدواج
پ.ن: چون صحبتای آخرو نمیخونید اینجا میگم (هرچند امروز بخونید مهمه)
برای پارت بعد به 85 تا ووت نیاز داریم💚
♧♧♧
به آینه خیره شده بود.
نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه ولی همه چیز مثل رویا به نظر میرسید.
تمام دو روز گذشته رو استراحت کرده بود تا زخمهاش با سرعت بیشتری بهبود پیدا کنن و حالا توی اتاق مخصوصِ آماده شدنش قبل از مراسم، در حالی که لباس ازدواجش رو به تن داشت، مقابل آینه ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد.
نگاهش رو از چکمه های چرم مشکی رنگش که لبه هاشون برش باریکی از خز خاکستری دوخته شده بود گرفت. شلوار و پیراهن لبه دار سفید رنگش رو از نظر گذروند و نگاهش به جلیقهی خاکستریاش که جونگهی با نخ مشکی طرح دوزی کرده بود قفل شد. کمربند چرم مشکی رنگش محکم کمر نسبتا باریکش رو در بر گرفته بود و در آخر شنل سنگین سفید رنگ روی شونه هاش سنگینی میکرد. البته بیشتر فکر میکرد سنگینی ای که احساس میکنه بخاطر خز سفید و سیاه ببریه که دور شونههاش بسته شده.
آهی کشید و در حالی که صاف ایستاده بود به صورتش خیره شد.
پشت چشمهاش رو کامل سیاه کرده بودن و از زیر لبش تا زیر چونهاش و همچنین از سمت راست تا چپ صورتش، درست کمی پایین تر از چشمهاش، خطوط طلایی رنگی کشیده بودن که پسر هیچ ایده ای نداشت رنگش رو از کجا به دست آوردن.
موهاش به خوبی روغن زده و با مهره و پارچه های طلایی رنگ بافته شده بود.
و به راحتی میتونست به خودش لقب "بهترین" رو بده.
با شنیدن صدای باز و بسته شدن در اتاق سمتش برگشت و با دیدن ناری که اون هم لباس زرشکی رنگ زیبایی پوشیده بود با اضطراب لبخندی زد: باید بریم؟
دختر سری تکون داد و با لبخند بزرگی که به لب داشت دستش رو سمت امگا دراز کرد: تا سالن راهنماییتون میکنم عالیجناب.
جونگکوک در جواب فقط خندید. دستش رو توی دست بتا قرار داد و همراهش از اتاق خارج شد.
صبح زود برای حاضر شدن به کاخ مخصوص مراسم اومده بودن و حالا خوشحال بود که بعد از ساعتها میتونست از اتاقی که تمام مدت داخلش در حال آماده شدن بود خارج شه.
باورش نمیشد.
تا چند دقیقه دیگه با پادشاه ازدواج میکرد و بعد از اون باید تاجگذاری رو انجام میداد.
به همین سادگی؟
وقتی به پایین پله ها رسید نفس عمیقی کشید و با قدم های آرومش سمت سالن رفت.

YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...