پارت پانزدهم: سخنان بی رحمانه!
لطفا صحبتای آخر پارتو بخونید.💚
...
آلفا و امگا کنار هم روی تخت نشسته بودن و پسر کوچکتر در حالی که حس عجیبی داشت به سالنی که رفته رفته پر تر میشد نگاه میکرد.وقتی بالاخره تمام مقامات و وزرا خودشون رو رسوندن و سر جاهای خودشون قرار گرفتن نامجون، که جونگکوک چند روزی میشد متوجه شده بود مشاورِ جفتشه با صدای رسایی گفت: امروز اینجا جمع شدید تا شاهد انتخاب همسر دوم عالیجناب باشید.
جونگکوک نگاهی به پدرش که بیش از حد خوشحال و مطمئن به نظر میرسید انداخت و جلوی خودش رو گرفت که پوزخند نزنه.
کاش بجای جونگهی دختر یکی از وزیرهایی که پدرش ازشون متنفر بود رو انتخاب میکرد و اونموقع میدید چطور لبخند پیروزمندانهی مرد از بین میره.
یکی از وزیرها لبخند چندش آوری زد و با لحن چاپلوسانه ای گفت: عالیجناب اگر مایل باشن میتونیم لیستی که از بانوان انتخابی تهیه کردیم رو بهشون تقدیم کنیم که بتونن انتخاب راحت تری داشته باشن.
لبخندی ساختگی روی لبهای جونگکوک نقش بست: از لطفتون سپاسگزارم ولی خوشبختانه از قبل شخصی رو در نظر داشتم.
برگهی لوله شده ای که توی دستش بود سمت نامجون گرفت که مرد به سرعت برگه رو گرفت و باز کرد.
صداش رو صاف کرد و گفت: ایشون بانو جونگهی، دخترِ یوشا رو برای ازدواج با پادشاه در نظر دارن.
پدرش و وزرایی که با اون در یک جبهه قرار داشتن همگی بیش از حد آسوده خاطر به نظر میومدن.
یکی از وزیر هایی که مخالف اونها بود اخمهاش رو در هم کشید: ولی بانوان شایسته تری هم نسبت به ایشون در کشور وجود دارن. لطفا بیشتر تحقیق کنید عالیجناب.
جونگکوک نیشخندی زد و کمی به جلو خم شد: پس میخواید بگید خواهرم به اندازهی بقیه شایسته نیست؟ دارید به خانوادهی من توهین میکنید جناب وزیر. اگر احساس میکردید خانوادهی شایسته ای ندارم چطور اجازه دادید با پادشاه ازدواج کنم؟
جیمین در سکوت به جفتش خیره شد. عملا حق نداشت توی انتخاب همسر دومش دخالتی کنه و توی اون جلسه فقط به عنوان پادشاه حضور داشت ولی حداقل میتونست از حاضر جوابی و بی پروایی جفتش لذت ببره.
وزیر که جوابی نداشت من من کنان گفت: م...منظورم ای...این نبود عالیجناب.
_خوبه. پس دیگه مشکلی نداریم... در طی یه مراسم خصوصی بانو جونگهی به همسری عالیجناب در میان. بهتره براشون آرزوی خوشحالی کنید.
مرد به سرعت گفت: این خیلی زوده عالیجناب...چطوره ازدواج رو به بعد از جشن ماه منتقل کنیم و مراسم بزرگتری بگیریم؟
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...