سلامممم رایتر با قسمت جدید سیلور اومده
اگر قسمت قبلو یادتون رفته یه نگاه بندازید.😁برای پارت بعد هم وجدانا زود به 80 تا ووت برسونید این یکی پیرم کرد تا برسه😂
همین دیگه
♧♧♧
پارت 7: تنبیه!
جیمین انگشتهاش رو اونقدر محکم دور تازیانهی چرمی پیچیده بود که ردی از خون در اونها دیده نمیشد و به سفیدی میزد.
نمیخواست چنین تنبیهی رو برای جفتش قبول کنه ولی اونها مجبورش کرده بودن و حتی خود جفتش هم روی اینکه میخواد تنبیهش با آلفاها یکسان باشه پافشاری کرده بود. نفس عمیق و لرزونی کشید و به پسری که با چهرهی خالی از هر حسی به کمک ناری مشغول در آوردن کت و پیراهنش بود چشم دوخت.
لبهاش رو روی هم فشرد. حتی فکر آسیب زدن به جفتش هم عصبیش میکرد ولی چاره ای جز انجام دادنش نداشت.
اگر آلوا چیزی نمیگفت میتونست حداقل این وظیفه رو به نامجون یا یونگی بسپاره ولی حالا، مجبور شده بود مقابل همه و حتی کاهن اعظم خودش جفتش رو تنبیه کنه و میدونست حتی اگر بخواد بهش آسون بگیره یا از تعداد ضربات کم کنه هم نمیتونه.
و حالا همگی، بی توجه به نم بارونی که در حال خیس کردنشون بود بیرون کاخ جمع شده بودن تا شاهد اجرای حکم امگا باشن.
جونگکوک جایی مقابل پاهای جفتش روی زمین و پشت بهش زانو زد و کمر صاف و بی نقص عضلانیش رو به رخش کشید.
قلب پادشاه چیزی با بیرون زدن از سینهاش فاصله نداشت و دستهاش میلرزید ولی اونها رو محکم تر دور دستهی شلاق پیچید و قدمی جلو رفت.
سر پسر رو به آرومی با دستش خم کرد تا بر حسب اشتباه، به سرش ضربه ای وارد نکنه و سر جاش برگشت نفس عمیقی کشید و با شنیدن صدای قاضی که گفت میتونن شروع کنن مجبور شد اولین ضربه رو روی کمر جفتش فرود بیاره.
_یک
نامجون بود که عدد رو فریاد زد و ظاهرا وظیفهی شمارش رو به عهده گرفته بود.
جیمین نمیتونست صورت امگاش رو ببینه ولی از حالت صاف نشستنش میتونست حدس بزنه که حتی خم به ابرو نیاورده.
با خودش فکر کرد اینطوری برای هردوشون بهتره.
اگر پسر از خودش ضعف نشون میداد قلب جیمین هم برای ادامه یاری نمیکرد و دردسر بزرگی برای هردوشون درست میشد.نفس عمیقی کشید سعی کرد خودش رو آروم کنه و ضربهی دوم رو هم زد.
ایرادی نداشت اگر گریه میکرد؟
پدرش همیشه میگفت یک آلفا، یک پادشاهِ قوی هرگز برای هیچ چیز اشک نمیریزه. ولی جیمین در اون لحظه دوست داشت بخاطر آسیب رسوندن به جفت خودش گریه کنه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Исторические романыجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...