پارت دوازدهم: اون برگشته!
برای پارت بعد به 90 ووت نیاز داریم.💚
♧♧♧
هشدار: این قسمت حاوی اسماته که توصیه میشه اگر علاقه ای ندارید یا زیر هجده سال هستید نخونید! از جایی که علامت زدم (⚠️) دیگه میتونید بوک رو ببندید و خارج بشید. مرسی
•••
"چرا این مهمونی لعنتی تموم نمیشه؟"
سوالی بود که جونگکوک از خودش پرسید و آهی کشید.
نگاهی به جفتش انداخت که سرخوشانه، مشغول صحبت کردن با هوسوکی که کنارش ایستاده بود به نظر میرسید و چرخی به چشمهاش داد.
نگاهش رو به ناری که با خوشحالی مشغول رقصیدن با جونگهی و یکی از برادرهاش بود دوخت و آهی کشید. چرا پادشاه به رقص دو نفره دعوتش نمیکرد؟ خودش باید اول درخواست میکرد؟ در هر حال جونگکوک با اینکه سن کمتری داشت و امگا بود یه مرد هم بود پس ایرادی نداشت اگر همسرش رو به رقص دعوت میکرد مگه نه؟
جوری در افکارش غرق شده بود که متوجه ساکت شدن سالن و کنار کشیدن افرادی که مشغول رقص بودن نشد.
ولی زیاد طول نکشید که متوجه سکوت شد و با دیدن چهرهی متعجب پادشاه از افکارش بیرون کشیده شد.
جیمین بی توجه به جفتش خطاب به هوسوک پرسید: دارم درست میبینم؟
و هوسوک با صدایی که به زور به گوش میرسید گفت: شیشان مقدس...باورم نمیشه.
مردی که جمعیت مسیر رو براش خالی کرده بود و سمتشون قدم برمیداشت، فرماندهی ارتش مرزی، سوکجین بود.
آلفا، که رایحهی دوست داشتنیاش کل سالن رو فرا گرفته بود تا مقابل سکویی که تخت پادشاه روش قرار داشت جلو رفت و روی یک زانو نشست: برای خدمتگزاری به پادشاه و همسرشون حاضر شدم.
جونگکوک که با دیدن اون فرد گیج شده بود ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگه که مرد، سری که پایین انداخته بود رو بلند کرد و زیرلب طوری که فقط اون چند نفر بشنون گفت: و میخوام بدونم چرا منو به مراسم ازدواجت دعوت نکردی جونور لعنتی.
جیمین ناخودآگاه خنده ای کرد: بلند شو. واقعا این اداها بهت نمیاد.
سوکجین ایستاد و از سکو بالا رفت: در هر حال رعایت کردن یه سری تشریفات لازمه.
مقابل جونگکوک ایستاد و از جیمین پرسید: باور کنم بالاخره جفتتو پیدا کردی؟
دست امگا رو گرفت و بوسه ای روش نشوند: از آشنایی با امگای زیبایی مثل شما خوشحالم. من سوکجین هستم و اگر بخوایم دقیق بگیم...دوست بچگی این دوتا حرومزادهی لعنتی به حساب میام.
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...