پارت سی و هفتم: جادوگر!
_ بلند شو عزیزم.
جیمین با سرخوشی گفت و لباسی که توی دستش بود سمت جونگکوک پرت کرد: زودباش.
_اینجا چه خبره؟
جونگکوک خوابآلود پرسید که مرد بزرگتر شونه بالا انداخت: قراره مثل مردم عادی از قصر خارج شیم. با هوسوک هم هماهنگ کردم به کسی نگه فقط خودمون دو نفر میریم.
پسر ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد.
به سرعت بلند شد و در حالی که به سرعت، قبل از عوض شدن نظر جفتش، لباسهاش رو در میآورد با تعجب پرسید: چطور راضی شدی؟
_فقط همین سه تا خواسته رو تحت هر شرایطی انجام میدم.
_بعد از اون دیگه ازت چیزی بخوام انجام نمیدی؟
جونگکوک طوری که انگار منتظر بود جیمین چیز اشتباهی بگه پرسید و مرد بزرگتر رو به خنده انداخت.
آلفا سمتش رفت و مقابلش ایستاد: معلومه که انجام میدم.
تا وقتی ازم چیزی نخوای که حس کنم به ضررته هرکاری بخوای انجام میدم.
پسر امگا سر تکون داد.
در حال به تن کردن لباسهایی که جیمین آورده بود پرسید: ناری کجاست؟
_گفت میخواد از جونگهی مراقبت کنه.
جونگکوک آهی کشید: رسما زده به سرش. البته حق داره... هرکی بود توی این قصر دیوانه میشد نمیدونم چطور من جون سالم به در بردم.
_داری میگی اهالی قصر دیوانه هستن؟
_دارم میگم هرکی یه مدت بین این دیوارا زندگی کنه خل و چل میشه.
_ممنون عزیزم.
جیمین با تمسخر گفت که امگا رو به خنده انداخت.
جونگکوک بعد از پوشیدن لباسها توی آینه نگاهی به خودش انداخت: مجبور بودیم در این حد استتار کنیم؟
_بله.
جیمین کوتاه جواب داد که پسر چشمهاش رو چرخوند.
...
مدتی بعد هردو توی خیابون های شهر در حال پرسه زدن بودن.
جونگکوک خوشحال بود که حداقل بخاطر وضعیت گرگش رایحه ها رو به طور کامل نمیفهمه.
همیشه از رایحه های زیادی که اطرافش حس میکرد متنفر بود.
نگاهی به جفتش انداخت که قدمی جلوتر راه میرفت و با چشم های تیزش منتظر پیدا کردن خطر بود.
ناخودآگاه لبخندی زد.
خودش هم قدمی جلو رفت و دستش رو دور گردن مرد انداخت.
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...