پارت هفدهم: خواهر!
سلام به همگی
قبل از شروع باید بگم ویدیویی که در کاور مشاهده میکنید تیزر فیکه که امیدوارم برید ببینیدش حاصل زحمات بسیارررر بسیار زیاد عزیز ترین دوستمه💚برای پارت بعد هم 110 تا ووت میخوایم😶
♧♧♧
راهرو های قصر نیمه تاریک بود و رایحه ای از تنباکو پشت سر مردی که در اون ها قدم برمیداشت به جا میموند.
خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود توی گرگ و میش صبح نور کمرنگی از پنجره ها به داخل میتابید و فضا رو کمی روشن تر میکرد.
مرد پشت در اتاقی که متعلق به امگاش بود متوقف شد و نفس عمیقی کشید.
چطور باید باهاش رو به رو میشد؟
به آرومی در رو باز کرد و تا جای ممکن بی سر و صدا وارد اتاق شد.
در رو پشت سرش بست و با دیدن پسری که غرق خواب به نظر میرسید لبخند محوی زد.
قدم های سبکش رو سمتش برداشت و کنارش ایستاد.
شب گذشته امگاش رو تحقیر کرده و با لحن نه چندان مناسبی ازش خواسته بود که مراسم رو ترک کنه.
خودش به خوبی میدونست که پسر ناراحت شده ولی به هیچ وجه پشیمون نبود.
طوری که بیدارش نکنه کنارش نشست و در حالی که به نرمی موهای بلندش رو نوازش میکرد زمزمه وار گفت: متاسفم...متاسفم عزیزم.
لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست و ادامه داد: دیشب واقعا بهت افتخار کردم. وقتی اونطور ازم محافظت کردی گرگم برای اولین بار در عمرم احساس کرد یک نفر هست که به من اهمیت بده و دوستم داشته باشه.
برای اولین بار احساس کردم یه جفت واقعی دارم و این حس محشر بود جونگکوک. متاسفم که مجبور شدم باهات اونطوری رفتار کنم.
اگر اونجا میموندی خشمت باعث میشد مراسم کامل بهم بخوره و من نمیخواستم مردمی که باید بهشون فرمانروایی کنی تو رو به عنوان کسی بشناسن که بعد از هزاران سال برای اولین بار جشن ماه رو خراب کرده. متاسفم عزیزم.
خم شد و به آرومی روی موهای امگا بوسه ای نشوند: متاسفم گرگِ کوچیک من...آلفا رو ببخش.
بعد از تموم شدن حرفهاش از روی تخت بلند شد به آرومی رختخوابِ روی بدن نیمه برهنهی جفتش رو برای در امان موندن از سرمای صبح مرتب کرد و از اتاق خارج شد.
•••
_هوسوک مجبورم نکن دوباره تکرار کنم...من خوبم
جونگکوک گفت و آلفا آهی کشید: لطفا تمومش کن جونگکوک. میدونم از دست جیمین عصبانی هستی ولی لطفا فقط باهاش حرف بزن و مشکلتونو حل کنید. این ساکت بودنت منو بیشتر وحشت زده میکنه

JE LEEST
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historische fictieجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...