پارت ۲۳: احساسات
جونگکوک با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و با دیدن ورود هوسوک به اتاق سریع بلند شد.
نمیتونست بگه که از آلفا نمیترسه.
برخلاف نامجون که تنها تهدیدش قدرت فیزیکی و تهدید های پوچ بود هوسوک ترسناک به نظر ميومد.جونگکوک میدونست اگر شرایط جدی تری پیش بیاد به راحتی میتونه از نظر فیزیکی با نامجون مقابله کنه و در برابر تهدید های پوچش اون هم تهدیدش کنه ولی وقتی به هوسوک میرسید...هیچ شانسی نداشت.
مرد چشم غره ای بهش رفت و لباسهایی که با خودش آورده بود روی تخت گذاشت: تبدیل شو...باید آماده شی.
پسر با تردید نگاهی به جفتش انداخت و سمت هوسوک رفت.
تبدیل شد و در حالی که لباسهاش رو میپوشید به آرومی پرسید: برای چی؟
_برای اینکه ادای یه جفت نگرانو در بیاری.
باید خودتو در حال مردن از نگرانی نشون بدی.مرد جواب داد و مشغول بافتن موهای امگا شد: اگر همه چیز خوب پیش بره برای همیشه خلاص میشیم.
جونگکوک از داخل آینه بهش خیره شد: پس خودت چی؟ وضعت افتضاحه.
_کسی به من توجه نمیکنه
_از اینکه با من همکاری میکنی ناراضی نیستی؟ ت...تقصیر منه که پادشاه در این وضعه.
_من مثل نامجون نیستم...فکر میکنم و چیزی که به نفعمون باشه رو انتخاب میکنم. نمیدونم توی مغز لعنتیت چی میگذره که تصمیم گرفتی چنین بلایی سر آلفات بیاری ولی نقشه ای که من دارم چیزیه که به اهداف مهم تری برسونتمون نه یه انتقام کورکورانه از تو.
_چه اهدافی؟
امگا پرسید و هوسوک بی حوصله جواب داد: اگر بهت بگم ممکنه خرابش کنی...فقط ساکت شو و تماشا کن.
_ازم متنفر شدی؟
_اینکه با دستای خودم نمیکشمت بخاطر اینه که لازمت داریم و فکر نکن چون دارم کاراتو انجام میدم فراموش کردم چه هرزه ای هستی و چیکار کردی.
_اینطوری صدام نکن.
جونگکوک گفت که مرد بزرگتر با حرص ضربهی آرومی به سرش زد: خفه شو.
وقتی از عادی بودن وضعیتش مطمئن شد نگاهی به صورت کبود از مشت و سیلی پسر انداخت و آهی کشید: لعنت بهت نامجون...همینجا بمون.
آلفا بعد از زمزمهی این جمله از اتاق خارج شد و زیاد طول نکشید که همراه با دختر امگای مضطربی که سینی عصرونه رو همراه خودش داشت برگشت. به اطراف نگاهی انداخت تا مطمئن شه افراد زیادی متوجهشون نشدن و وارد اتاق شد.
سینی رو از دختر گرفت و روی میز گذاشت.
مقداری از چای داخل فنجون رو از پنجره بیرون ریخت: این چای سمیه...داخلش آرسنیک خطرناکی وجود داره که حتی از چیزی که جیمین خورد هم قوی تره و در عرض چند دقیقه باعث مرگ قطعی و دردناک میشه.
ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Ficción históricaجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...