پارت ۴۴
جونگکوک با شنیدن ضربهی آرومی که به در خورد سرش رو بلند کرد و جواب داد: بیا داخل.
به محض باز شدن در رعد و برق بلندی به صدا در اومد و بارونی که میبارید شدت گرفت.
پسر بلند شد و با قدم های آروم سمت پنجره رفت بستش و سمت فردی که وارد اتاق شده بود برگشت.
با دیدن یونگی اخمهاش رو در هم کشید و رایحهی تلخش شدت گرفت: اینجا چی میخوای؟
_باید صحبت کنیم.
جونگکوک نگاهش رو به چشمهای غمگین و صادق امگا دوخت.
نفس عمیقی کشید که بوی شیر فاسد داخل بینیش پیچید.
سر تکون داد و سمت میز داخل اتاق رفت.
روی صندلی نشست و به مقابلش اشاره کرد: بشین.
یونگی روی صندلی جلوی پسر نشست و دستهاش رو به هم گره زد: برای درخواست بخشش اینجا نیومدم چون لیاقت و توقعش رو ندارم. فقط میخواستم بدونی بابت تمام اتفاقایی که افتاد متاسفم.
نه فقط برای تو بلکه برای تمام امگاهایی که توی اون جنگ کشته شدن. میدونم بهونهام قانع کننده نیست و نباید فقط بخاطر یه مارک انقدر خودمو میباختم ولی تنها چیزی که دارم بگم اینه که متاسفم. من...
لحظه ای متوقف شد و به آرومی ادامه داد: من مطمئنا تاوان کارمو اونطور که لایقشم پس میدم. شاید جیمین با تبعید یا ازدواج و برکنار شدن از مقامم راضی بشه ولی مطمئنم این برام کافی نیست. قطعا روزی...جایی...اونطور که باید تاوان پس میدم بنابراین دوست داشتم قبل از هر چیز باهات صحبت کنم.
من دوستت دارم. من جیمین رو هم دوست دارم.
لبخند محوی زد و آروم گفت: چطور میتونم برادر کوچیکم و جفتش رو دوست نداشته باشم؟ من فقط یه احمقم که از ترس به آدمایی که دوستشون دارم آسیب زدم. لایق بدترین ها هستم...
جونگکوک تا اون لحظه فقط در سکوت به مرد خیره شده و اجازه میداد صحبت کنه. باید میذاشت یونگی دربارهی بار گناهی که مرتکب شده بود به یه نفر بگه.
ولی در آخر نتونست به خوبی جلوی خودش رو بگیره و گفت: من میبخشمت. از طرف مردم نه ولی بابت کاری که با خودم کردی میبخشمت.
بدون خجالت اجازه داد اشکهاش پایین بریزه و ادامه داد: آخه منم دوستت دارم. وقتی به قصر اومدم تو و تاگو مراقبم بودید. شاید بخاطر نگرانیتون برای جیمین بود با این وجود من ازت ممنون بودم.
تو امگای بزرگتری بودی که آرزو داشتم بتونم مثل اون باشم...تو امگایی بودی که میتونستی برای ولیعهد بهترین محافظ و الگو باشی. تو حتی برای من هم بی اندازه کامل به نظر میرسیدی ولی شاید توقع کامل بودنی که همیشه ازت داشتیم باعث شد از بیان شکستت بترسی و همهمون به اینجا برسیم.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Tarihi Kurguجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...