پارت نهم: خانواده!
پ.ن: چون آخرو نمیخونید همینجا میگم لطفا برای پارت بعد هم 80 تا ووت بدید💚
♧♧♧
_ عالیجناب رو پیدا کردی؟
هوسوک پرسید و دختر خدمتکار سرش رو پایین انداخت: متاسفم. ایشون داخل دفترشون نبودن برای همین نتونستم پیداشون کنم.
مرد آلفا نفس عمیقی کشید تا خشمش رو کنترل کنه و در حالی که رایحهی زیتونیاش کمی مشوش شده بود گفت: موردی نیست. خودمون حلش میکنیم برو پزشکو خبر کن.
دستمال نمداری که پشت گردن جونگکوک گذاشته بود برداشت و بعد از فرو بردنش توی آب نسبتا سرد و گرفتن آب، اون رو دوباره پشت گردنش قرار داد. دستی به موهای عرق کردهاش کشید و زیرلب گفت: تو که خوب بودی بچه.
یونگی صندلی ای که پشت میز قرار داشت برداشت و کنار تخت قرار داد. نشست و گفت: اگر تا روز مراسم ازدواج خوب نشه چی؟ اگر مراسم عقب بیوفته قطعا یه فرصت برای کشتنش پیدا میکنن. پدر لعنتیش کجاست؟ قرار بود خودش رو زود برسونه. نمیدونه قصر برای پسرش خطرناکه؟
تاگو پوزخندی زد و در حالی که روغن گیاهیای که شب گذشته پزشک تجویز کرده بود رو به آرومی روی زخم های جونگکوک پخش میکرد گفت: فکر کردی برای اون احمق پسر امگاش در حال حاضر اهمیتی داره؟ الان قطعا داره به دخترش آموزش میده چطور باید جایگاه خودش رو محکم کنه که بعد از به دنیا اومدن بچهاش بتونه توی قصر بمونه.
یونگی آهی کشید و زیرلب گفت: امیدوارم سرنوشت اون دختر مثل مادر من نباشه.
هوسوک به سرعت جواب داد: اگر خواهر جونگکوک هم مثل خودش باشه مطمئن باش مشکلی براش پیش نمیاد. البته اگر مثل برادرش مدام خودشو توی دردسر نندازه.
_ا...این تقصیر منه؟
نگاه هوسوک سمت پسری که به چهارچوب در تکیه داده بود و این حرف رو زد برگشت و جلوی خودش رو گرفت که پوزخند نزنه: خیر عالیجناب. تب کردنش به شکنجه ای که شما سر میز صبحونه براش تدارک دیدین ربطی نداره.
تهیونگ به آرومی جواب داد: واقعا نمیخواستم اذیتش کنم. نمیدونستم تب داره و حالش بده.
یونگی با حرص گفت: حالا چی میخوای؟ که تقصیر از گردنت برداشته شه؟ مطمئن باش کسی اهمیتی به تو و کارات نمیده حالا میتونی قبل از اینکه عصبانی بشم گورتو گم کنی.
بتا با خشم به برادر بزرگترش خیره شد: به نظرت این طرز حرف زدن اشتباه نیست؟
_تو کسی نیستی که درست و غلط رو برای من تعیین میکنه. نظرت چیه که بری پیش مامان عزیزت و دوباره یه نقشهی جدید برای کشتن این بچه بکشید.
_تو حق نداری دربارهی مادرم اینطوری صحبت کنی. اون کسی بود که آسیب دید.
یونگی با خشم فریاد زد: و تو کسی هستی که تمام حرفای لعنتیشو باور میکنی. از اینکه برادری مثل تو دارم خجالت میکشم.
DU LIEST GERADE
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historische Romaneجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...