Part 29: Betrayal!

1.1K 330 299
                                    

پارت بیست و نهم: خیانت!

برای اولین بار توی جنگ ترسیده بود.

وقتی به کمک نامجون رفتن ارتش اوضاع خوبی نداشت افراد باقی مونده، با دیدنشون تا حدی روحیه گرفتن ولی جونگکوک به خوبی میدونست احتمال شکستشون بالاست.

نمیخواست به قصر درخواست کمک بفرسته چون میدونست جیمین برای کمک بهشون میاد و این یعنی باید آرزوی فتح اوتارو رو فراموش کنن.

نمیتونست اجازه بده چنین اتفاقی بیوفته بنابراین باید در حد مرگ می‌جنگید.

با شنیدن صدای نامجون نگاهش رو از نقشه ای که مقابلش بود گرفت و بهش خیره شد.

_داری چیکار میکنی؟ اونا منتظر دستور تو هستن.

آلفا گفت و جونگکوک به سادگی اعتراف کرد: هرچی به ذهنم میرسه بیش از حد ساده‌ست. اگر به این شکل پیش بریم هرگز موفق نمیشیم.

نامجون سری تکون داد: افراد زیادی نداریم. نمیتونیم از روش خاصی استفاده کنیم فقط باید رو در رو بجنگیم.

یونگی اخمهاش رو توی هم کشید: ولی اینطوری هم شکست میخوریم.

آلفا با خشم جواب داد: همین الان هم اگر نجنبیم شبیخون میخوریم و محکوم به شکست خواهیم بود.

جونگکوک خطاب به آیِن، همون امگایی که عطر گلهای وحشی رو داشت پرسید: تو نظرتو بگو.

پسر که غافلگیر شده بود کمی ساکت موند و به آرومی جواب داد: به نظر من هم حالا که نیروی اضافی برای نقشه کشیدن نداریم بهتره زودتر حمله کنیم.

جونگکوک به اون امگا اعتماد داشت.
کاملا تصادفی پیداش کرده بود ولی وقتی ازش خواست به چادرش بیاد تا صحبت کنن فهمید امگا بیشتر از چیزی که بهش توجه شده باهوش و با استعداده بنابراین ازش خواسته بود در جنگی که پیش رو داشتن همراهیش کنه و بین افرادی که در کنارش میجنگن قرار بگیره.

سرباز، در ابتدا قبول نمیکرد چون خودش رو در حد همراهی با دومین فرمانروای کشور و فرمانده‌ی ارتش نمیدونست ولی به اصرار جونگکوک بالاخره راضی شد و حالا اینجا، در حال نظر دادن برای تصمیماتِ اصلی ارتش بود.

امگای بزرگتر بعد از دقایقی سکوت افکارش رو تا حد کمی جمع و جور کرد.
آهی کشید و با تردید جواب داد: پس حمله میکنیم... باید غافلگیر بشن.
توی این برف و مه شاید اگر ما زودتر حمله رو شروع کنیم و شبیخون بزنیم به نفعمون باشه.

بعد از شروع جنگ، در کمال تعجب همه چیز بیش از حد به نفعشون پیش میرفت.

جونگکوک تونست دور از چشم فرماندهانِ دشمن چند آلفا رو با لباس اونها به میون صف مبارزها بفرسته که بعد از ترسوندشون، بهشون بگن قسمتی از ارتشِ سربسی پشت سرشونه و این ترس داخل برف شدید و مه باعث شه قسمتی از اونها به اشتباه با نیروهای خودی بجنگن!

𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now