پارت 28: فرمانده!
_نمیخوای حداقل چند قطره اشک بریزی؟
جونگکوک گفت و چپ چپ به ناری نگاه کرد.
_بار اولی نیست که میخوای به جنگ بری جونگکوک. در ضمن من همیشه همراهت میومدم. این بار خوشحالم که میتونم توی قصر بمونم و استراحت کنم.
پسر دهن کجی ای کرد و همونطور که به شکم دراز کشیده بود گردنش رو تا جای ممکن به عقب چرخوند: کی قراره تموم شه؟
پیرزنی که رسما روی بدنش افتاده و در حال خالکوبی کردن چیزی به نظر میرسید جواب داد: آخراشه. میخوای صورتتم بزنم؟
امگا به سرعت جواب داد: به هیچ وجه...از رنگ استفاده میکنم.
ناری با شنیدن جوابش شیطنت آمیز خندید و جونگهی، که تا اون لحظه ساکت بود زیرلب گفت: نمیشه یونگی تنها بره؟ دوست ندارم به جنگ بری.
پسر لبخندی زد: پادشاهی که داخل قصر پنهون شه و ارتشش رو رهبری نکنه هیچوقت اعتماد مردم رو به دست نمیاره جونگ...من که بار اولم نیست.
ناری ظرف رنگی که به دست داشت سمت جونگهی گرفت: تو انجامش بده...فکر کنم اضطرابتو کم کنه.
آلفا ظرف رو ازش گرفت و سمت جونگکوک رفت.
کنارش نشست و در حالی که با بغض دست برادرش رو بین دستهاش میگرفت گفت: من اینجا تنهام. اگر تو نباشی از ترس میمیرم. ا...اگر جنگ زیاد طول کشید و موقع زایمان اینجا نبودی چی؟ اگر بمیرم و نتونم دوباره ببینمت.
اشکهاش روی صورتش ریخت و بی توجه به نگاه متعجب جونگکوک دستش رو محکم تر فشرد.
ناری آهی کشید و سمت اون دو نفر رفت.
زن بزرگتر رو در آغوش کشید و در حالی که موهاش رو نوازش میکرد گفت: آروم باش...اتفاقی برای جونگکوک نمیوفته.
و در حالی که جلوی خودش رو میگرفت تا به خنده نیوفته گفت: پس بارداری حتی سر آلفاها هم چنین بلایی میاره.
جونگهی زیرلب زمزمه کرد: خفه شو لطفا.
ناری رو کنار زد و در حالی که فین فین میکرد مشغول رنگ کردن ناخن های برادر کوچکترش شد.
با شنیدن صدای باز و بسته شدن در اتاق هر چهار نفر سرشون رو سمت هوسوک که طبق معمول بی ملاحظه و بدون در زدن وارد اتاق شده بود چرخوندن.
آلفا ابرویی بالا انداخت: چه خبره؟ سه تا بانوی زیبا دارن فرمانده رو برای جنگ آماده میکنن؟ منم قراره جیمین رو همراهی کنم کسی کمکم نمیکنه؟
جونگکوک چرخی به چشمهاش داد: کاری داشتی که به اینجا اومدی؟
_فقط اومدم ببینم شب قبل از حرکتت داری چیکار میکنی.
_که بعدش با حرفهات مطمئن شی قرار نیست با حال خوب به راه بیوفتم؟
پیرزن بی توجه به مشاجرهی اون دو نفر گفت: تموم شد.

ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Ficción históricaجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...