پارت بیست و یک: عصبانیت!
(صحبتای آخر پارتو بخونید💚😶)
...
عرق سرد پیشونیِ جیمین رو پوشونده بود و بدنش میلرزید.
بدن نیمه برهنهاش بین ملحفه های سفید رنگ قرار گرفته بود و به راحتی میشد از لبهای خشک و بی رنگ و سیاهی زیر چشمهاش متوجه شد حال خوبی نداره.
تا جایی که تقریبا از هوش بره خون بالا آورده بود و مدتی در تب سوخت و حالا فقط بی دلیل میلرزید و عرق میریخت.
هوسوک با چشمهای اشک آلود به دوستش خیره شده بود و با ملایمت بدنش رو با دستمال نمدار تمیز میکرد.
پزشک با ظرف جوشونده سمتشون اومد و به آرومی گفت: باید دوباره از این بخورن.
_بیهوشه
_تنها راهی که فعلا داریم همینه
هوسوک سر پسر رو به آرومی بلند کرد و بی توجه به اشکهایی که گونه هاش رو خیس میکرد گفت: فقط یذره دیگه تحمل کن.
چونهاش رو گرفت تا لبهاش رو از هم فاصله بده و پرسید: خفه نمیشه؟
_میتونیم امیدوار باشیم که ناخودآگاه قورتش بده وگرنه چارهی دیگه ای نداریم.
هوسوک ظرف رو از زن گرفت و به لبهای آلفای کوچکتر چسبوندش به آرومی محتویاتش رو داخل دهنش ریخت و وقتی مطمئن شد وارد مسیر تنفس پسر نشده بقیهاش رو هم به خوردش داد.
با شنیدن صدای نالهی آروم جیمین اشکهاش دوباره شدت گرفت و مشغول نوازش کردن موهاش شد: چیزی نیست عزیزم خوب میشی.
پزشک آهی کشید: به شدت مسموم شدن... من نمیتونم بیشتر از این براشون کاری بدم
آلفا اخمهاش رو توی هم کشید و به سختی سعی کرد فریاد نزنه: تمام تلاشتو بکن. مقابلت یه مریض عادی نیست که به راحتی بگی از من کاری بر نمیاد متوجهی؟
پزشک با تردید سر تکون داد و زیرلب گفت: این جوشونده تا حد زیادی توانایی پاکسازی سم باقی مونده داخل شکمشون رو داره ولی برای اون مقداری که وارد بدنشون شده نمیتونم کاری کنم.
_پادزهر چی؟
_فکر نکنم آرسنیک پادزهر داشته باشه ولی اگر هم بود دیگه براش دیر شده. اگر بهوش بیان میتونیم با یه سری از غذاها اثرش رو کاهش بدیم در غیر این صورت فقط باید امیدوار باشیم بدنشون مقاومت کنه.
نامجون زیرلب گفت: نمیتونم دیگه صبر کنم.
بی توجه به فریاد های هوسوک که ازش میپرسید کجا میره از اتاق خارج شد و با قدم های بلند سمت اتاق خواب جونگکوک رفت.
...
جونگکوک بعد از تموم شدن غذاش بی حوصله و در حالی که طبق معمول آرزو میکرد کاش اتفاق هیجان انگیزی بیوفته و از اون وضعیت خارجش کنه سمت اتاقش رفت ولی توقع نداشت شیسان صداش رو به اون سرعت بشنوه و کمی بعد چیزی که میخواست رو به بدترین شکل ممکن درست مقابلش قرار بده.

YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...