پارت بیست و دو: گرگها!
جونگکوک با نگرانی به آلفایی که فاصله ای با مرگ نداشت خیره شده بود.
جفتش داشت میمرد و این تقصیر خودش بود.
نمیدونست چه احساسی داره ولی قطعا بابتش خوشحال نبود.
دستش رو داخل موهای خیس از عرق مرد فرو برد و به آرومی حرکتش داد که با شدت گرفتن رایحهی چوب سوختهی نامجون بهش نگاهی انداخت: بس کن...نمیخوام بکشمش.
نامجون دستش رو گرفت و عقب کشید: چون همین الان هم داره میمیره... جرات نکن بهش دست بزنی.
جونگکوک چرخی به چشمهاش داد و در سکوت بهش خیره موند که آلفا ادامه داد: چرا این کارو باهاش کردی؟ جز عشق چیزی بهت داده بود؟
جونگکوک نمیخواست مرد بزرگتر رو بکشه و اگر ناری این گند رو نزده بود هیچوقت حتی فکرش رو هم نمیکرد ولی با شنیدن حرفی که نامجون زد اخمهاش رو توی هم کشید: عشق؟ از کدوم عشق حرف میزنی؟ وقتی بخاطر آلوا تنبیه شدم؟ وقتی توی جشن تحقیرم کرد؟ منظورت کدوم عشقه؟
_همون عشقی که بخاطرش منو رها کرد. همون عشقی که تا الان زنده نگهت داشته...فکر کردی اگر جیمین نبود هنوز در حال نفس کشیدن بودی؟
نامجون گفت و در ادامه فریاد زد: فکر کردی بدون اون میتونی زندگی کنی؟
اگر جیمین نبود از همون روز اول مرده بودی.
اگر حمایت آلفاتو نداشتی صدها نفر بودن که به راحتی میتونستن به قتل برسوننت.
فکر کردی اگر جیمین الان بمیره به تخت میشینی و همه چیز تحت کنترلت در میاد؟ اگر بلایی سر جیمین بیاد توام میمیری.
اگر آلفات کشته شه هیچکس نیست که بخواد ازت حمایت کنه و هرچقدر هم که به قدرت پدرت تکیه کنی در آخر اونا بهت اجازه نمیدن مدت زیادی روی تخت پادشاهی بمونی.
یه امگا بدون آلفاش شانسی برای زنده موندن توی این قصر نداره.
جونگکوک با وجود حس بدی که بابت وضعیت آلفا داشت اخمهاش رو توی هم کشید: و این تقصیر کیه؟ کی بود که منو به این قصر آورد؟ کی بود که بهم گفت جفتشم و باید باهاش ازدواج کنم؟
خودتون منو به اینجا آوردید خودتون منو در معرض تمام خطرات قرار دادید و حالا بهم میگی باید ممنون باشم که ازم حمایت کرده و نذاشته بمیرم؟ امیدوارم تبدیل به یه امگای لعنتی بشی نامجون...برای یک روز هم که شده یه امگا باشی و بفهمی جفتم با من چیکار کرد.
درسته...جیمین منو زنده نگه داشته و نمیدونم دیگه چطور باید بگم قصد کشتنشو نداشتم که باورم کنید ولی تو هرگز جای من نبودی که متوجه شی تحقیر و نادیده گرفته شدن از طرف جفتت چه احساسی داره. تو جای من نیستی چون تو معشوق مورد علاقهی اون حرومزادهی لعنتی بودی.
VOUS LISEZ
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Fiction Historiqueجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...