پارت چهل: پادشاه واقعی!
سلام به همگی لطفا اگر پارت های قبل رو فراموش کردید یه نگاه بهشون بکنید چون همشون ادیت هم شدن و خالی از لطف نیست دوباره خوندنشون💚
لطفا ووت رو فراموش نکنید چون آپ این داستان واقعا به ووتای شما بستگی داره. اگر این پارتو به 200 برسونیدش قبل پارت بعد عالی میشه💚...
جونگکوک با ورود جفتش به اتاق سرش رو بلند کرد و ناخودآگاه لبخندی زد: اومدی.
آلفا به آرومی سمتش رفت و کنارش ایستاد: چیکار میکردی؟
جونگکوک عینکش رو برداشت و در حالی که عمیق نفس میکشید که رایحهی مرد رو حتی شده به سختی حس کنه تا به واسطهاش کمی از خستگیاش رفع شه سمتش چرخید: یه سری گزارش از کشاورزا داشتیم. ظاهرا از غارتگرایی که محصولاتشونو میدزدن شکایت دارن.
_یه نفرو برای رسیدگی بهش بفرست.
جونگکوک سر تکون داد: همین کارو میکنم. یکی از وزیرا رو مسئول میکنم و بهش سرباز میدم که بهش رسیدگی کنه.
جیمین هم در جواب سر تکون داد و همونطور که کنارش ایستاده بود با ملایمت مشغول نوازش کردن موهاش شد: امروز برای صرف غذا همراهیم میکنی؟
امگا سرش رو بلند کرد و نگاه متعجبش رو به مرد دوخت: قراره جایی بریم؟
_سالن غذاخوری.
جونگکوک اخمهاش رو توی هم کشید: نمیخوام.
_زودباش عزیزم. باید همراهم بیای.
_چه دلیلی داره که با آدمایی که از هم متنفریم غذا بخورم؟
جیمین آهی کشید و آروم جواب داد: اونا ازت متنفر نیستن جونگکوک لطفا همراهم بیا.
همونطور که دستش بین موهای پسر حرکت میکرد گفت: واقعا دوست ندارم توی اتاق غذا بخورم و بدون تو هم جایی نمیرم. تو که نمیخوای آلفات از گرسنگی بمیره؟ خودم این قانونو گذاشتم که همه باید دور هم غذا بخوریم و شکستنش درست نیست.
جونگکوک ناخودآگاه خندید و سری به نشونهی تاسف تکون داد: مثل بچه هایی.
قلمش رو کنار گذاشت و بلند شد: همراهت میام ولی زود برمیگردم. کار دارم
دست جفتش رو محکم نگه داشت و همراهش سمت سالن رفت.
به محض ورودشون هوسوک با دیدنشون لبخندی زد و با لحن خرسندی گفت: مگه اینکه همسرت راضیت کنه همراهیمون کنی جونگکوک.
جونگکوک سر جای همیشگیش نشست و در حالی که سعی داشت به چهرهی جدیدی که سر میز میدید بی توجه باشه سر تکون داد: تا وقتی جیمین نباشه دلیلی نداره من اینجا باشم.
مرد خندید و سر تکون داد که جین پرسید: بقیه کجان؟
_خواهرت یه مدته معلوم نیست کجاست ولی کاملا واضحه که الان کنار اون امگای دالوناییه. جناب تاگو هم مدتی هست غذا رو با ما صرف نمیکنن.

ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Ficción históricaجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...