پارت هجدهم: بتا!
جین در حالی که از پنجرهی بزرگ سالن قصر به بیرون خیره شده بود آهی کشید.
چرا برگشت؟ خودش هم نمیدونست و هرچقدر فکر میکرد کمتر به جواب دلخواهش میرسید.
فقط ظاهرا وقتی شنیده بود جیمین داره ازدواج میکنه بهونه ای که سالها به دنبالش بود رو به دست آورده و به پایتخت برگشته بود.
در واقع اگر خودش رو برای مراسم جیمین نمیرسوند اینطور به نظر میرسید که سوکجین بخاطر مرگ خواهرش پادشاه رو مقصر میدونه و به همین علت سعی کرد از شکل گرفتن شایعات جلوگیری کنه.
با شنیدن صدای مردی که توی سالن خالی پیچید نگاهش رو از بیرون گرفت
_فرمانده.
_چیزی شده رومین؟
رومین یکی از زیردست های وفادارش بود که وقتی سوکجین اعلام کرد میخواد مناطق مرزی رو برای مدتی ترک کنه و به پایتخت برگرده گفت همراهیش میکنه و قرار نیست فرماندهاش رو تنها بذاره.
_تمام مقدمات شکار رو آماده کردیم فقط منتظر شماییم.
_شکار؟
امگا سرش رو پایین انداخت: احساس کردم کلافه اید و حدس زدم شاید بخاطر گیر افتادن داخل دیوار های قصر باشه به همین علت برنامهی شکار رو تدارک دیدم. بعضی از خدمه و گارد قصر هم همراهیمون میکنن البته همشون خارج از پست هاشون هستن و فقط یه قصد تفریحه.
آلفا در حالی که نمیتونست تعجبش رو پنهون کنه گفت: شیسان مقدس... من پادشاه نیستم که هروقت حوصله ام سر رفت با خدمهی قصر به شکار برم پسر.
_برای من شما پادشاه به حساب میاید قربان. در مناطق مرزی شما هستید که برای ما اولویت دارید.
_خیلی خب لازم نیست چرب زبونی کنی. حس میکنم به استراحت نیاز دارم و همراهیتون میکنم به شرط این که دیگه هیچوقت این که من نسبت به پادشاه اولویت دارم رو به زبون نیاری. اگر پادشاه ازم بخواد همین الان جونمو برای سربسی بدم بلافاصله این کار رو میکنم و شما هم باید همیشه تحت فرمان ایشون باشید. حتی اگر گفت منو بکشید باید بدون قید و شرط و تردید این کارو انجام بدی متوجهی؟
رومین به آرومی سری تکون داد که آلفا دوباره گفت: صداتو نشنیدم سرباز. متوجه شدی؟
_ بله آلفا.
جین سری به نشونهی رضایت تکون داد: خوبه. حالا برو... منم خودمو به سرعت میرسونم.
و ساعتی بعد همراه با وسایل مورد نیازش به افرادی که به همین زودی آمادهی حرکت شده بودن پیوست.
اسب زیباش رو جلوی دروازه از نگهبان اسطبل تحویل گرفت و بالاخره از قصر خارج شدن.
هرچقدر پیش میرفتن چهرهی زیبای شهر کم کم از بین میرفت و رنگش رو رو به سیاهی و تاریکی میباخت.
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...