پارت ۵: تنباکو!
"صحبتامو آخر پارت بخونید لطفا"
_میخواستم زندانو ببینم
جونگکوک گفت و هوسوک چرخی به چشمهاش داد: محض رضای خدا. زندان کجاش دیدنی به نظر میاد؟
پسر کوچکتر شونه ای بالا انداخت: تمامش. در هر حال تو گفتی الان همه برای صرف نهار منتظر ما هستن که از دیدن زندان منصرفم کنی ولی اینجا رو ببین. هیچکس هنوز نیومده.
تالا، که همراه دو فرزندش کنار هوسوک نشسته بود، لبخندی زد و گفت: شاهزاده تهیونگ همراه بانو آلوا بودن. به زودی خودشون رو میرسونن.
جونگکوک در جواب سری تکون داد که زن ادامه داد: سالهاست من تنها عضوی از خانواده هستم که نسبت خونیای با اونها نداره و صرفا با ازدواج وارد خانواده شده. خوشحالم که دیگه تنها نیستم... اگر به کمکی نیاز داشتید میتونید به من بگید.
هوسوک نیشخند شیطنت آمیزی زد: درسته...میتونید پشت سر شوهراتون حرف بزنید.
زن اخم ملایمی کرد و جواب داد: من هرگز پشت سر تهیونگ چیزی نمیگم. در ضمن این در شان آلفایی مثل شما نیست که انقدر بی ادبانه و گستاخانه با امگاها صحبت کنه.
دهن هوسوک چند بار باز و بسته شد تا جواب مناسبی برای زن پیدا کنه ولی وقتی موفق نشد فقط ساکت موند.
جونگکوک با دیدن این صحنه خندهی آرومی کرد و خواست چیزی بگه که صدای باز شدن درهای بزرگ چوبی متوقفش کرد.
با دیدن پادشاه که وارد سالن شد ابرویی بالا انداخت و بعد از نشستن مرد، درست کنارش در سکوت به میز خیره شد. آلفا هنوز هم بوی تنباکو میداد.
جیمین که متوجه سکوتِ سنگین حالم بر سالن شده بود خطاب به پسر امگا پرسید: به خوبی با قصر آشنا شدی؟
جونگکوک لبخند ملایمی زد و جواب داد: بله. هوسوک همه جا رو نشونم داد و دربارهی روح دختری که صدها سال پیش قرار بوده به همسری پادشاه در بیاد ولی توی راهرو های قصر گم شده و هنوز اونجاست هم بهم گفت.
بی توجه به چهرهی وحشت زدهی هوسوک و اخمی که بین ابروهای پادشاه جا گرفته بود با لحن شیطنت آمیزی ادامه داد: نمیدونم اگر ایشون نبودن چطور قرار بود دربارهی تمام خطرات قصر بفهمم.
جیمین آهی کشید: هوسوک...امیدوارم روحی که تمام مدت ازش حرف میزنی برای اولین بار سراغ خودت بیاد که دست از تعریف کردن این قصه برداری.
مرد خنده ای کرد: معلومه که نمیاد.
چشمکی به جونگکوک زد و ادامه داد: اون فقط دنبال امگاهای زیبایی که به تازگی به قصر اومدن و ممکنه توی راهروها گم بشن میگرده.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Tarihi Kurguجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...