پارت نوزدهم: دروغ ها!
(اگر پارت قبلو فراموش کردید یه نگاه بندازید ولی اونجایی بودیم که تهیونگ و جین باهم رفته بودن شکار و این حرفا صحبتای آخر پارت هم خیلیییی مهمه بخونید. شرط رایم نداریم به علت این تاخیر توی آپ)
تهیونگ به درختی تکیه داده و بی حوصله با تکه چوبی که پیدا کرده بود زیر برگهایی که زمین رو پوشونده بود به دنبال کرم های خاکی جنگلی میگشت.
با یادآوری مکالمه اش با جین سرش رو با حرص به درخت کوبید: احمق احساساتی.
آهی کشید و چوبی که توی دست داشت روی زمین انداخت.
چطور به فکرش رسیده بود چنین دروغی سرهم کنه؟
پلکهاش رو روی هم فشرد و زیرلب گفت: اگر واقعا کشته بودمت الان مجبور نمیشدم مثل احمقا بهش دروغ بگم. اگر از بقیه چیزی بشنوه و بفهمه زنده ای این بار جدی میکشمت.
سالها قبل بعد از رفتن جین بارها سعی کرده بود اون گرگ لعنتی رو از بین ببره ولی بتا قوی تر از چیزی بود که به نظر میرسید و تلاشهای پسر بی اثر موند.
بعد از برگشتن جین هم گرگ مسخره دوباره به سرش زده بود و جفتش رو میخواست ولی تهیونگ نمیتونست اجازه بده اون گرگ خانوادهی کوچیکش رو خراب کنه به همین علت به سختی با دارو جلوی تسلط و رایحهی گرگش رو میگرفت و وقتی جین ازش پرسید چرا رایحهاش رو احساس نمیکنه نتونست جلوی خودش رو برای آزار دادن مرد بزرگتر بگیره. یه دروغ کوچیک که ایرادی نداشت؟
سرش رو به درخت تکیه داد و به آسمون ابری و تیره خیره شد.
بابت دروغش تا حدی پشیمون بود ولی نمیتونست احساس خوشایندی که از دیدن چهرهی شکست خوردهی جفتش بهش دست داده بود رو نادیده بگیره.
با دیدن فردی که کنارش ایستاد نگاهش رو از ابرهای تیره گرفت و به پسر خیره شد.
رومین، امگایی که چاپلوسانه در کنار جفتش بود و از هر فرصتی برای نزدیک شدن به جین استفاده میکرد.
امگا لبخندی زد و بی اطلاع از اینکه تهیونگ نمیتونه رایحهاش رو حس کنه ناخودآگاه عطر خوشش رو در هوای اطرافش پراکنده کرد: مسابقه داره شروع میشه حس کردم شاید شاهزاده تمایل داشته باشن به ما بپیوندن.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و بلند شد.
کمی بازی کردن با اون امگا ایرادی که نداشت؟ بدش نمیومد بفهمه چطور تونسته توجه آلفایی مثل جین رو به خودش جلب کنه.
پشت لباسش رو تکوند و بعد از برداشتن کمانش سمت رومین رفت: چرا که نه... به شرط اینکه رقیبم امگای برازنده ای مثل شما باشه.
پسر خنده ای کرد و سر تکون داد: باعث افتخاره.
تهیونگ همیشه همینطور بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Ficção Históricaجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...