پارت ششم: طلسم
مهم: حتما آخر پارتو بخونید!!!
...
_ نظرت چیه؟
جیمین پرسید و آلفای بزرگتر اخمی کرد: میدونی...هنوز برای اینکه بخوام یه جواب قطعی بدم خیلی زوده اما به نظر آدم ساده ای نمیاد. میدونه باید توی قصر چطور زنده بمونه ولی باید بهش آموزش داد...هنوز بچست.
پادشاه کلافه سری تکون داد و پشت میزش نشست: نامجون داره دیوونهام میکنه. میخواد بکشتش
_ نامجون میتونه بره به جهنم. سه سال پیش بهت گفتم از قصر اخراجش کن ولی توی این مورد حق داره...راحت ترین راه همینه. پسره رو بکشیم و با یه نفر که میدونیم سمت ماست ازدواج کنی.
آلفای کوچکتر کمی به جلو خم شد و پوزخندی زد: اگر قرار بود اینطوری با امگای بیچاره رفتار کنید فقط باید بهم میگفتید که به قصر نیارمش.
هوسوک خندهی تمسخر آمیزی کرد: و تو فکر کردی پسر وزیر قبول میکرد که بدون ازدواج و تاجگذاری کنارت بمونه؟ درک نمیکنم چرا به پدرش گفتی که اون جفتته. وقتی خودش حتی متوجه هم نشده بود میتونستی فقط ازش بی تفاوت بگذری.
_ باید امگامو تا آخر عمر منتظر خودم میذاشتم؟ واقعا با خودتون چه فکری کردید؟
مرد آهی کشید: در هر حال تو نمیذاری آسیبی به جونگکوک برسه و منم رفتاراشو زیر نظر گرفتم. تا الان چیز عجیبی ازش ندیدم ولی قسم میخورم کافیه احساس کنم داره قدم اشتباهی برمیداره که بلافاصله از شرش خلاصت کنم. اجازه نمیدم اشتباهی که بخاطر سارو مرتکب شدی رو دوباره تکرار کنی.
جیمین چشمهاش رو چرخوند و به صندلیش تکیه داد: باشه هوسوک. نیازی نیست که انقدر محافظه کار باشی. خودت هم گفتی اون فقط یه بچهی بیست سالست.
_ هرچی میخواد باشه. قرار نیست بهش آسون بگیرم یا اگر اشتباهی کرد وانمود کنم چیزی ندیدم.
پادشاه آهی کشید و خواست جوابی بده که با شنیدن صدای ضربه ای که به در خورد حرفش رو قطع کرد: بیا داخل.
خدمتکار، که اجازهی ورود گرفته بود، سراسیمه وارد اتاق شد و با لحن مضطربی گفت: لطفا به اتاق عالیجناب جونگکوک بیاید؛ مشکلی پیش اومده.
.
ناری در حالی که لباسهای جونگکوک رو مرتب داخل سبد قرار میداد تا اونها رو برای شست و شو بفرسته پرسید: کجا داری میری؟
_ جایی که بیشتر احساس راحتی میکنم.
با دیدن نگاه کنجکاو دختر چشمهاش رو چرخوند: میرم سربازخونه. دیروز وقت نشد با تمام نگهبانا آشنا بشم.
_ از وقتی به اینجا اومدیم منو صبح تا شب توی اتاق رها میکنی تا کاراتو انجام بدم. وقتی توی ایالت خودمون بودیم حداقل میتونستیم برای شکار بریم.
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...