پارت ۲۰: سم
حرفای آخر پارتو بخونید خیلی خیلی خیلی مهمه.
...
دختر بتا نگاه مطمئنش رو به جونگکوک دوخت و به آرومی گفت: تو زودتر برو توی سالن. منم کارمو که انجام دادم میام.
نفس عمیقی کشید و زیرلب ادامه داد: رایحهی لعنتیت رو هم کنترل کن...مگه اینکه بخوای لو بریم.
و قبل از اینکه جوابی بگیره سمت آشپزخونه رفت
غذاها آمادهی سرو شدن بود و دیگه کسی قرار نبود ازشون بچشه.
کسی داخل آشپزخونه نبود
ظاهرا آشپزی که بهش پول داده بود به خوبی از پس وظیفه اش بر اومده بود
صدای رعد و برق از جا پروندش ولی نتونست دختر رو از کاری که در حال انجام دادنش بود منصرف کنه.
در حالی که سعی داشت رایحه اش رو کنترل کنه کنار ظرف غذایی که متعلق به پادشاه بود ایستاد و دوباره با تردید به اطراف نگاه کرد.
در بطری کوچکی که همراهش بود رو به سرعت باز کرد و محتویاتش رو داخل ظرف سوپ خالی کرد
سریع بطری رو بست و بدون این که متوجه شه تمام این مدت شخصی در حال تماشاش بوده با قدم های سریع از در دوم آشپزخونه خارج و از اونجا دور شد.
تموم شده بود
حالا تنها چیزی که نیاز داشت کمی صبر بود تا همه چیز روند طبیعی خودش رو طی کنه
اون پادشاه احمق به راحتی کشته میشد و جونگکوک تا زمانی که ولیعهد به سن پادشاهی برسه به تخت مینشست
وارد سالن غذا خوری شد نگاهی به جونگکوک انداخت که مشغول صحبت کردن با یونسا بود و بعد از مرتب کردن لباسش کنار بقیه ی خدمتکار ها گوشه ی سالن ایستاد.
تا کمتر از چند دقیقه ی دیگه همه چیز تموم میشد.
با دیدن جیمین که همراه مشاورش وارد سالن شد ناخوداگاه نفسش رو داخل سینه حبس کرد.
آلفا بدون هیچ حرفی پشت میز نشست
جونگکوک چرخی به چشمهاش داد و سعی کرد طبق معمول بی تفاوت باشه که تاگو با لبخند پرسید: آموزشتون چطور پیش میره؟
به زور در جواب لبخند زد: میشه گفت همه چیز عالیه. با تشکر از استادم به زودی تمام مطالب رو یاد میگیرم
مرد در تایید سری تکون داد که این بار آلوا مخاطب قرارش داد: باید سخت باشه.
جونگکوک ناخوداگاه چرخی به چشمهاش داد و یونگی بی حوصله پرسید: چه چیزی؟
واضح بود که پسر منتظره که آلوا چیز بی معنا و مسخره ای بگه که به بحث و دعوا بکشونتش
زن شونه ای بالا انداخت و گفت: باید سخت باشه که همزمان به دروسشون و مراقبت از بانو جونگهی رسیدگی کنن.

KAMU SEDANG MEMBACA
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Fiksi Sejarahجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...