شایعهی ازدواجش داخل قصر پیچیده بود و هاکا، امگای جوانی که تنها بازماندهی پادشاه اوتارو بود رو به شدت آزرده میکرد.
پادشاه سربسی پدر و برادرهاش رو به قتل رسونده بود و حالا برای نشون دادن حسن نیتش میخواست باهاش ازدواج کنه؟
امکان نداشت قبولش کنه.
اون مرد نفرت انگیز ترین آدمی بود که در زندگی دیده. به راحتی خانوادهاش رو سلاخی کرده بود و حالا میخواست خودش رو هم تا ابد به عنوان یه اسیر نگه داره؟
در حالی که موهای بلندش رو شونه میکرد از داخل آینه به خدمتکارش که کمی دورتر ایستاده بود خیره شد: ممکنه برام یه مقدار خوراکی بیاری؟ گرسنه هستم.
پسر جوون با تردید بهش نگاهی انداخت.
پادشاه ازش خواسته بود که به هیچ وجه امگا رو تنها نذاره با این وجود اون پسر هنوز یه شاهزاده بود و نمیتونست دستورش رو نادیده بگیره.
سری به نشونهی احترام خم کرد و از اتاق خارج شد.
اون امگا در هر حال اونقدر ضعیف و ترسو بود که نتونه کاری کنه.
بعد از خروجش از اتاق نیشخندی روی لبهای هاکا جا گرفت.
به سرعت کشوی زیر میز رو باز کرد.
جعبهی جواهرات و زیورآلاتش رو برداشت و خنجری که زیر اونها بود رو به دست گرفت.
باید انتقام میگرفت... حتی اگر بعدش کشته میشد هم اهمیتی نداشت فقط باید انتقامش رو میگرفت و اجازه نمیداد که زیر دست اون حرومزاده ها بیوفته.
از داخل کمد شنل بلندی که تا حد زیادی لباسها و صورتش رو میپوشوند، برداشت و بعد از پوشیدنش از اتاق خارج شد.
طبق انتظارش یک سرباز پشت در نگهبانی میداد ولی کشتنش برای امگا کمتر از دقیقه ای طول کشید.
جسد مرد بخت برگشته رو داخل اتاق کشوند و در رو بست.
از مزایای تمام عمر زندانی بودن داخل قصر این بود که به خوبی نقاط کور و مسیر های مخفی رو میشناخت و زیاد طول نکشید که بدون جلب توجه خودش رو به اتاق پدرش که حالا متعلق به جیمین بود برسونه.
وقتی مقابل نگهبان پشت در متوقف شد مرد اخمهاش رو توی هم کشید: اینجا چ...
ولی حرفش با بریده شدن گلوش قطع شد.
هاکا جسد مرد رو پشت یکی از دیوارها پنهون کرد و سمت اتاق برگشت.
خنجر رو توی دستش فشرد و به آرومیِ یک روح وارد شد.
با دیدن آلفایی که روی تخت دراز کشیده و در آرامش به خواب رفته بود قلبش دوباره سرشار از نفرت شد.
ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Ficción históricaجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...