پارت بیست و پنج: جفت!
پ.ن: این پارت یه اسمات لایت آخراش داره که نمیتونستم جدا یا مشخص کنم چون وسطش مکالمات زیادی هست پس دیگه خودتون سعی کنید بد آموزی نداشته باشه واستون ببخشید😶ته پارت هم بخونید.
...
جونگکوک با بغض برای آخرین بار به ناری که در حال جمع کردن وسایلش بود نگاه کرد و قبل از اینکه اشکهاش پایین بریزه از اتاق بیرون رفت.
حال خوبی نداشت و این شرایط هم بدترش میکرد.
بی توجه به حس بدی که داشت، با قدم های بلند سمت دفتر جفتش رفت و بدون در زدن وارد شد.
با دیدن نامجون که در حال صحبت کردن باهاش بود فریاد زد: گمشو بیرون.
و با دیدن اخمهای در همش با خشم گفت: نشنیدی چی گفتم آلفا؟
جیمین انتظار خشم جفتش رو داشت ولی فکر میکرد خودش قراره هدف عصبانیتش قرار بگیره نه مشاورش.
نامجون نیشخندی زد و سمت امگای خشمگین رفت: چی باعث شده فکر کنی میتونی بهم دستور بدی؟
ولی برخلاف تصورش جونگکوک بجای عقب کشیدن با نفرت بهش خیره شد: واقعا دارم میگم نامجون...اگر همین الان تنهامون نذاری پشیمونت میکنم.
آلفا خنده ای کرد و قدمی جلو رفت: جدا؟ میخوای چیکار کنی؟
پسر کوچکتر در حالی که به چشمهای مرد خیره شده بود فریاد زد: کسی اون بیرون نیست؟ سربازها...
و زیاد طول نکشید که دوتا سرباز مقابل چشمهای متعجب اون دو آلفا وارد اتاق بشن.
جونگکوک بدون اینکه نگاهش رو از نامجون بگیره گفت: لطفا جناب مشاور رو به بیرون از اتاق هدایت کنید.
سربازها با تردید نگاهی به پادشاه که مثل مترسک پشت میزش نشسته و از تعجب خشکش زده بود انداختن تا تاییدش رو بگیرن که جونگکوک این بار با خشم سمتشون برگشت: نشنیدید چی گفتم؟ قصد دارید بیرونتون کنم؟
به محض شنیدن این حرف سمت نامجون رفتن و سعی کردن بدون توهین یا اجبار از اتاق بیرون ببرنش.
جیمین آهی کشید و پلکهاش رو روی هم فشرد.
ظاهرا امگاش هیچوقت قصد نداشت باهاش صلح کنه.
به محض خروج سربازها و نامجون از اتاق، جونگکوک که تا مقابل در پشت سرشون رفته بود به سرعت شمشیر یکی از سرباز ها رو از غلافش بیرون کشید.
سریع داخل اتاق برگشت و در رو پشت سرش به هم کوبید و قفلش کرد.
بی توجه به فریاد های نامجون که میپرسید داره چه غلطی میکنه سمت جیمین هجوم برد و محکم با دست آزاد به یقهی لباسش چنگ زد.
به شدت جلو کشیدش و در حالی که از فاصلهی نزدیک بهش خیره شده بود گفت: چرا این دستورو دادی؟ میخوای منو با رفتن ناری محدود کنی؟
YOU ARE READING
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Historical Fictionجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...