پارت ۴۵
(لطفا ته پارت رو بخونید خیلی مهمه)
زمانی که شب به پایان رسید زندگی های زیادی تغییر کرده بود.
وقتی سربازها جسم بی جون یوشا رو پیدا کردن هوسوک پیشنهاد داد که مدتی اونجا بمونن و دنبال قاتل بگردن با این وجود جونگکوک تنها درخواست کرد که جسد مرد رو به ایالتشون بفرستن که خانوادهاش مراسم خاکسپاریش رو به خوبی اجرا کنن و خودشون هم برای حفظ امنیت به قصر برگردن.
برای آخرین بار با پدرش خداحافظی کرد مرد رو به نامجون که مسئولیت انتقالش رو به عهده گرفته بود سپرد و زودتر از بقیه آمادهی برگشتن شد.
شب گذشته خیلی فکر کرده بود.
از جیمین کینه ای به دل نداشت چون میدونست آلفا به عنوان پادشاه حق داره خون افرادی که برای تاج و تختش خطر به حساب میان بریزه ولی آرزو میکرد که جیمین از قبل باهاش مشورت میکرد.
میدونست که جیمین متوجه شده.
میدونست که آلفا فهمیده جونگکوک دربارهی قاتل پدرش میدونه ولی اونها حتی باهم حرف هم نمیزدن.
در واقع هیچکدوم نمیدونستن حتی باید چی بگن.
جونگکوک باید جلو میرفت و میگفت "من میدونم تو پدرمو کشتی و ازت میخوام توضیح بدی"؟
یا شاید هم آلفا باید برای اعتراف و توضیح پیش قدم میشد.
در هر حال هیچکدوم چنین قصدی نداشتن و فقط در سکوت مسیر برگشت به قصر رو طی میکردن.
تمام قصد آلفا از ابتدا همین بود.
میخواست توی شکار یوشا رو به قتل برسونه به همین علت با تمام درخواست های جونگکوک موافقت کرده بود.
حالا در کنار هم، بدون اینکه دیگه تهدیدی وجود داشته باشه سمت قصر برمیگشتن و امگا به این فکر میکرد که آیا راهی جز کشته شدن پدرش وجود نداشت که پادشاه ازش استفاده کنه؟
با ورودشون به شهر بارون هم دوباره شروع به باریدن کرد.
جونگکوک حس بدی داشت.
مثل روزی که برای اولین بار به قصر اومده بود میخواست به جای ناشناخته ای فرار کنه.
گرگش بی قرار بود و حتی جیمین رو هم کلافه کرده بود.
کاش همون روز فرار میکرد.
اگر اون روز رفته بود الان مسئولیت پادشاهی به این شکل روی شونه هاش نبود.
حالا برای فرار دیر بود پس فقط باید سرنوشت خودش و جفتش رو قبول میکرد.
شهر برخلاف همیشه پر سر و صدا نبود و این برای جونگکوک عجیب بود.
مردم فقط از خونه و مغازه هاشون بیرون می اومدن و هنگام رد شدن اونها پچ پچ میکردن.
به همین سرعت خبر کشته شدن یوشا بهشون رسیده بود؟ چنین چیزی امکان نداشت.

KAMU SEDANG MEMBACA
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Fiksi Sejarahجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...