پارت ۱۳: معلم!
پ.ن: برای پارت بعد 90 ووت میخوایم میخواستم بگم 95 ولی دیدم میخوام زود آپ کنم پس زود برسونید😂
توضیحات آخر پارت هم مهمه بخونید بوس💚
♧♧♧
جیمین تبدیل به یه دیوونه شده بود.
موهای بازش با شلختگی اطرافش ریخته و ردای نازک و بلندش از روی شونهاش پایین افتاده بود.
سر شمشیر خونی ای که به دست داشت روی زمین کشیده میشد و هیچکس جرات نداشت مقابلش بایسته.
پا برهنه توی راهرو ها قدم برمیداشت و خدمتکارها با دیدنش به سرعت خودشون رو از سر راه کنار میکشیدن.
تا اینکه متوقف شد.
با چشمهایی که از خون پر شده بود به دری که مقابلش ایستاده بود زل زد و نیشخندی روی لبش جا گرفت.
در رو باز کرد و جوری هلش داد که محکم به دیوار اتاق برخورد کنه.
وارد اتاق شد و به زنی که با خونسردی مقابل آینهاش نشسته و مشغول امتحان کردن جواهراتش بود خیره شد.
زن از توی آینه نگاهی بهش انداخت و لبخندی زد: چی باعث شده به اینجا بیاید عالیجناب؟
_امروز هردومون میمیریم.
جیمین گفت و زن خندهی بلندی کرد.
بلند شد و به سمت پسر رفت: چرا عالیجناب میخوان منو به قتل برسونن؟ امگای ضعیفی مثل من چه گناهی مرتکب شده؟
_فکر کردی با گفتن این حرف تبرئه میشی؟ تو زندگیمو نابود کردی.
_چی باعث شده فکر کنید من جرات نابود کردن زندگی پادشاه رو دارم؟
آلفا با حرص خندید: تو نبودی که این بلا رو سرمون آوردی؟ چرا؟ مگه من چه ظلمی در حقت کرده بودم؟
شمشیرش رو زمین انداخت و جلو رفت: جز مهربونی از من چی دیدی؟ روزی که پدرمو از دست دادم بهت گفتم اجازه نمیدم هیچکس به تو و بچه هات کاری داشته باشه و این چیزی بود که در ازاش نصیبم شد؟
زن پوزخند زد: چون ازت بدم میاد. از پدر لعنتیت که فقط تو و یونگی رو میدید و هیچوقت به پسرم یه فرصت نداد متنفرم.
با فریاد ادامه داد: از اینکه هر روز بابت نفس کشیدن توی این قصر کنایه میشنیدم خسته شده بودم...مگه گناه من چی بود؟ این که پدرتون عاشقم شد؟ اینکه برای نجات جونم از دست تاگو سریع بچه دار شدم؟
طوری که حالا از خونسردی قبلش چیزی باقی نمونده بود بلند تر گفت: من چه جرمی کرده بودم؟
جیمین با دید تاری که حاصل اشکهاش بود بهش خیره شد و با صدای شکسته ای پرسید: پس باید انتقامشو از من میگرفتی؟

ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉𝐢𝐤𝐨𝐨𝐤
Ficción históricaجونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شدهی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه میشه متعلق به اونجا نیست و تصمیم داره بجای اینکه سرنوشتش رو دست کائنات و بقیه بسپره، اون کسی باشه ک...