یونگی : ن..نم..نمیتونم...پ..پدر...خا...خاهش...میکنم.
آقای مین کلافه محکم دست هاش رو روی میز فلزی کوبید که صدای بلند وحشتناکی ایجاد کرد و باعث شد یونگی بیشتر و بیشتر بترسه و لرزش دست هاش لحظه ای متوقف نشه
با عصبانیت فریاد کشید :گفتم همین الان بکشش .
بعد از این فریاد ، یونگی صدای شلیک ، تنها صدایی بود که در گوشش اکو شد و ناگهان از آن جهنم بیرون کشیده شد.
وقتی چشم هاش رو باز کرد خودش رو عرق کرده بین بازوهای هوسوک پیدا کرد. پسر کوچکتر سعی در آرام کردنش بود و آرام در گوشش زمزمه میکرد : تموم شد یونگی ، تموم شد ، یه کابوس بود ، تو پیش منی یونگی . خب؟یونگی در تاریکی اتاق که هر دو روی تخت دو نفره شون نشسته بودن ، با صدای لرزانی هوسوک رو اروم صدا کرد و بازوهای برهنه اش را محکمتر گرفت
هوسوک حلقه ی دست هاش رو تنگ تر کرد و بوسه هایی روی موهای یونگی میکاشت:کابوس بود عزیزم ... کابوس بود . نترسترس
چیزی که از ابتدای تولد یونگی همراهش بود ، در هر لذت و غمی احساسش میکرد . چه کسی میدونست که این مرد سخت ، ترس هاش رو فقط بین بازوهای یک نفر نشان میداد و آرامش رو به جانش دعوت میکنهیونگی که کمی آرام شده بود از بغل هوسوک جدا شد و دست هاش را محکم گرفت ، خوب میدونست که هیچ کدوم از کابوس هاش فقط کابوس نبودن ، بخشی از واقعیت های زندگی اش رو به او یادآوری میکردن و هر شب باید در گوش هاش جیغ بکشن
_ بخوابیم؟
هوسوک این رو گفت و بدون منتظر موندن برای دریافت جوابی ، هر دو رو به روی هم دراز کشیدن ، دستش رو روی صورت یونگی گذاشت و دوباره اون رو به خواب دعوت کرد : بخواب به هیچی فکر نکن بخواب
اسلحه اش رو در جیب پهلویش جا داد و کت مشکی رنگ بلندی که باعث کامل شدن استایلش میشد رو پوشید. موهای مشکی اش رو به طرف بالا شونه کرد تا پیشونی اش بهتر دیده بشه. همانطور که گردنبندش رو مرتب میکرد با گوشی اش نیز صحبت میکرد : همین الان دارم میام ، باشه ، باشه
نفس کلافه ای کشید و تقریبا با صدای بلندی گفت : مون اینقد غر نزن ، باشه
گوشی رو قطع کرد و با یونگی بیدار که اخم هاش ابروهاش رو گره زده بودن مواجه شد. با لبخند چشمکی به او زد و گفت :
اوه صبح بخیر یونگزیونگی با حرص بالشت نرم و سفیدش رو سمت هوسوک پرت کرد و گفت : صبح بخیر و کوفت ، اولا هزاربار گفتم میخای حرف بزنی تو اتاق حرف نزن دوما با این تیپ قراره با کی بری سر قرار؟
هوسوک خندید و گفت : به تو چه؟ هوم؟ باید برم چنتا کار رو تموم کنم.
یونگی صورتش رو برگردوند و گفت : اسلحه ات با خودته ، پس معلومه جای جالبی نیست ، مواظب خودت باش. تا عصر برگرد ، به بورا قول دادم شب با بقیه بریم شهربازی
![](https://img.wattpad.com/cover/306945578-288-k266056.jpg)
YOU ARE READING
Anemone
Fanfictionولی زندگیشون یه نوع مخلوط ترش و شیرینی ^^ کامل شده در حال ویرایش ____________________ کاپل اصلی : sope کاپل فرعی : namjin ژانر : رومنس _ فانتزی _ مافیایی _ هپی اند