نامجون کمی فکر کرد و دستی به موهایش کشید ، همانطور که به نوشته های برگه زل زده بود لب زد : ولی خطرناکه .
پسربزرگتر با ماژیک مشکی رنگ دور کلمه رییس باند دایره ای کشید و رو به نامجون گفت : ولی باید حل بشه . این پرونده باید حل بشه جون ، و تو مجبوری بهم کمک کنی .
نامجون ضربه ای به میز چوبی که پر از برگه بود زد و با صدای نسبتا بلندی گفت : ولی هوسوک ما هیچ نخی از اون مهره مهم فاکی نداریم.
هوسوک سریع جواب داد : پیدا میکنیم جون ، این پرونده راز های مخفی زیادی داره ... همه دارن از این پرونده فرار میکنن ولی یه چیزی منو سمت این پرونده لنتی میکشه ، من باید تمومش کنم ، این کار منه ، کار ماست .
نامجون کلافه بلند شد و نزدیک هوسوک ایستاد و گفت :میدونی که تهیونگ هم باید تو این پرونده باشه . اونو میخای چیکار کنی؟
هوسوک که انگار حرف جدیدی رو نشنیده بود شانه ای بالا انداخت و جواب داد: تهیونگ که اول و اخر باید یه پرونده ای رو شروع کنه ، درسته نگرانشیم ولی اون این راه انتخاب کرد . اون خواست یه مامور پلیس باشه.
نامجون سرشو بالا پایین کرد. میدونست هر چی بگه بازم هوسوک کار خودشو میکنه و بهتر بود باهم این پرونده رو حل کنن چون به اندازه کافی خطرناک بود و نمیتونست بهترین دوستش یا بهتره بگم چیزی فراتر از برادرش تنها وارد تله گرگ های وحشی بشه .
نفسشو صدا دار بیرون داد و مثل بچه کوچیکا چسبید به دست نامجون و داد زد : ممنون موووووون ممنوننننننن.
نامجون که ترسید کسی اونا رو اینجوری ببینه خودشو با زور از اون پسر لوس جدا کرد و گفت : هوسوک نکن آبرومون میره ، بعدشم من هیچ راه دیگه ای نداشتم ، فقط همین .
هوسوک و نامجون بعد از تحقیق های زیاد درباره ماموریت جدید خسته و کوفته وسایلشون جمع کردن و از اداره پلیس بیرون رفتند.
هوسوک همانطور که سمت ماشین میرفت نامجون رو مخاطب قرار داد :جون بیا بریم خونمون ، باهم ناهار بخوریم .نامجون خمیازه ای کشید و جواب داد : آه واقعا خستمه اما دلم برای بورا تنگ شده . پس قبوله برادر .
نامجون بعد از این حرف شاهد خنده های پر انرژی هوسوک شد و با هم مسیرشون را به سمت بورا و بعد به خانه ی هوسوک و یونگی ادامه دادند.
بورا زمانی که به خونه رسید سریع سمت اتاقش رفت و لباس های بیرونیشو با یه ست صورتی و راحتی عوض کرد و با دو از پله ها پایین اومد.
نامجون که نگران بود این دختر از شدت ذوق و هیجان خودشو از بالا پرت کنه سریع خودشو بهش رسوند و بهش تذکر داد اروم از پله ها پایین بیاد.
باهم به سمت آشپزخونه رفتن و به پدرش برای ناهار خوشمزه ای که قرار بود باهم بخورن کمک کردن. بورا روی میز نشسته بود و آروم سس رو هم میزد .
YOU ARE READING
Anemone
Fanfictionولی زندگیشون یه نوع مخلوط ترش و شیرینی ^^ کامل شده در حال ویرایش ____________________ کاپل اصلی : sope کاپل فرعی : namjin ژانر : رومنس _ فانتزی _ مافیایی _ هپی اند