Anemone3

571 117 38
                                    

نامجون کمی فکر کرد و دستی به موهایش کشید ، همانطور که به نوشته های برگه زل زده بود لب زد : ولی خطرناکه .

پسربزرگتر با ماژیک مشکی رنگ دور کلمه رییس باند دایره ای کشید و رو به نامجون گفت : ولی باید حل بشه . این پرونده باید حل بشه جون ، و تو مجبوری بهم کمک کنی .

نامجون ضربه ای به میز چوبی که پر از برگه بود زد و با صدای نسبتا بلندی گفت : ولی هوسوک ما هیچ نخی از اون مهره مهم فاکی نداریم.

هوسوک سریع جواب داد : پیدا میکنیم جون ، این پرونده راز های مخفی زیادی داره ... همه دارن از این پرونده فرار میکنن ولی یه چیزی منو سمت این پرونده لنتی میکشه ، من باید تمومش کنم ، این کار منه ، کار ماست .

نامجون کلافه بلند شد و نزدیک هوسوک ایستاد و گفت :میدونی که تهیونگ هم باید تو‌ این پرونده باشه . اونو میخای چیکار کنی؟

هوسوک که انگار حرف جدیدی رو نشنیده بود شانه ای بالا انداخت و جواب داد: تهیونگ که اول و اخر باید یه پرونده ای رو شروع کنه ، درسته نگرانشیم ولی اون این راه انتخاب کرد . اون خواست یه مامور پلیس باشه.

نامجون سرشو بالا پایین کرد. میدونست هر چی بگه بازم هوسوک کار خودشو میکنه و بهتر بود باهم این پرونده رو حل کنن چون به اندازه کافی خطرناک بود و نمیتونست بهترین دوستش یا بهتره بگم چیزی فراتر از برادرش تنها وارد تله گرگ های وحشی بشه .

نفسشو صدا دار بیرون داد و مثل بچه کوچیکا چسبید به دست نامجون و داد زد : ممنون موووووون ممنوننننننن.

نامجون که ترسید کسی اونا رو اینجوری ببینه خودشو با زور از اون پسر لوس جدا کرد و گفت : هوسوک نکن آبرومون میره ، بعدشم من هیچ راه دیگه ای نداشتم ، فقط همین .

هوسوک و نامجون بعد از تحقیق های زیاد درباره ماموریت جدید خسته و کوفته وسایلشون جمع کردن و از اداره پلیس بیرون رفتند.
هوسوک همانطور که سمت ماشین میرفت نامجون رو مخاطب قرار داد :جون بیا بریم‌ خونمون ، باهم ناهار بخوریم .

نامجون خمیازه ای کشید و جواب داد : آه واقعا خستمه اما دلم برای بورا تنگ شده . پس قبوله برادر .

نامجون بعد از این حرف شاهد خنده های پر انرژی هوسوک شد و با هم مسیرشون را به سمت بورا و بعد به خانه ی هوسوک و یونگی ادامه دادند.

بورا زمانی که به خونه رسید سریع سمت اتاقش رفت و لباس های بیرونیشو با یه ست صورتی و راحتی عوض کرد و با دو از پله ها پایین اومد.

نامجون که نگران بود این دختر از شدت ذوق و هیجان خودشو از بالا پرت کنه سریع خودشو بهش رسوند و بهش تذکر داد اروم از پله ها پایین بیاد.

باهم به سمت آشپزخونه رفتن و به پدرش برای ناهار خوشمزه ای که قرار بود باهم بخورن کمک کردن. بورا روی میز نشسته بود و آروم سس رو هم میزد .

Anemone Where stories live. Discover now