Anemone the end

586 78 45
                                    


با صدای زنگ گوشی با بی میلی چشم هاشو باز کرد، چند بار پشت سرهم پلک زد تا به نور عادت کنه.کمی تکون خورد تا اینکه احساس کرد بین چیزی محصور شده

سرشو کمی عقبتر برد و به سینه ای که در حال بالا و پایین شدن بود نگاه کرد و با هجوم تمام اتفاقات دیشب چشم هاش تا بزرگترین حد گشاد شد، اون قرار بود که بعد از خوابیدن هوسوک،به خونه خودش برگرده اما انگار خودش هم خوابش برده بود

آروم تکون میخورد تا از بین حصار بازوهای هوسوک به طور نامحسوس فرار کنه اما احساس میکرد هر بار که تکون میخورد ، حلقه ی بازوهای هوسوک تنگ تر میشد کمی دیگر تلاش کرد تا اینکه با صدایی خشکش زد: کجا میخای بری؟

یونگی نمیدونست چه جوابی بده با من من کردن گفت: تو...بیداری؟

هوسوک کمی سرشو تکون داد تا بیشتر نرمی موهای مشکی یونگی رو احساس کنه: سوالمو با سوال جواب نده مین یونگی

یونگی لبشو گاز گرفت و گفت: میشه...میشه من ی...

هوسوک سریع جواب داد: نه ، حلقه دستامو باز کنم که باز فرار کنی یونگی؟

یونگی از حرف هوسوک جا خورد، واقعیت داشت،یونگی باز میخاست فرار کنه ، اون باید تمام پلی که پشت سرش خراب شده بود رو آروم آروم درست میکرد نه اینکه دوباره از ترس غرق شدن دوباره فرار کنه

هوسوک وقتی سکوت یونگی رو متوجه شد، خودشو کمی پایینتر کشید تا بتونه صورت زیباشو ببینه

وقتی نمیتونست که یونگی رو دوست نداشته باشه،وقتی نمیتونست ازش متنفر باشه و‌ نمیتونست که حالا برگشته و بی گناهیشو ثابت کرده بیخیال ازش بگذره ، چرا باید در برابر قلبش جبهه میگرفت؟

هوسوک لرزش چشم های یونگی رو دید و متوجه شد که نمیخاست تو چشم هاش نگاه کنه پس اونم تصمیم گرفت فقط کمی اذیتش کنه با چهره ای کاملا جدی پرسید : برا چی تو یه تخت خوابیدیم؟ دیشب چه اتفاقی بینمون افتاد؟

یونگی سعی سرشو به علامت منفی تکون بده: نه نه نه هوبا،اتفاقی نیفتاد فقط تو مست بودی...یکی بهم زنگ زد همون هانول بود...اون گفت که مستی...اومدم دنبالت نم...

حرفش با قرار گرفتن لب های هوسوک روی لب های خودش قطع شد ، چند ثانیه فقط لب های همدیگر روی هم قرار گرفته بود و در آخر هوسوک فقط یک بوسه ی بسیار ریزی روی لب هاش گذاشت : وا...واقعا میگم...اتفاقی بینمون نیفتاد...

هوسوک پوزخندی زد و گفت: هیچ اتفاقی مین یونگی؟ چون من بوسه ای که دیشب از لب هام دزدیدی رو تا الان حس میکنم

یونگی با تعجب پرسید: تو...تو یادته؟

هوسوک حالت تفکرانه ای به خودش گرفت: اممم...یه چیزای خیلی کمی مثل...مثل اینکه تو منو هوبا صدا کردی، بهم گفتی که از این خونه خوشم میاد ، لباسامو عوض کردی و حرفایی که دیشب بهم زدی...

Anemone Where stories live. Discover now