Anemone23

289 65 62
                                    

بعضی اوقات با چیزهایی مواجه میشیم ، که در چهره ی سرنوشت دنبال ردی از شوخی بی مزه ای میشی .
اما در واقع سرنوشت همیشه ما رو دنبال لحظه ای آرامش در دریاهای بزرگ و موج‌های خروشان میکشاند و به دست و پا زدن ما در برابر تسلیم ، خیره میشه
______________________________

هوسوک پیشونی داغ بورا رو بوسید و بیشتر به سینه اش فشارش داد ، موهای بلندشو آروم نوازش کرد تا کمی آروم بگیره : گریه نکن دخترم ... گریه نکن عزیزم

یونگی با قدم های آرومی به کاناپه ای که روی آن هوسوک و بورا قرار دارن نزدیک شد و کنارشون زانو زد .

دستشو روی لپ بورا کشید و گفت : بورا ... ببین دیگه دکتر آمپولت نمیزنه ... من میزنم ... قول میدم درد نکنه بورا

بورا بی حال لبه های کت هوسوک رو جدا کرد و خودشو بیشتر در بغلش مچاله کرد ، فکر میکرد اگه این کارو کنه از یونگی دورتر میشه .

هوسوک کلافه به یونگی نگاه کرد و گفت : میترسه یونگی ... ولش کن

یونگی بورا رو از بغل هوسوک جدا کرد و گفت : نه هوسوک ، تبش خیلی بالاست میترسم تشنج کنه ، برو یه حوله خیس بیار

هوسوک سری تکون داد و یونگی به سمت اتاق بورا رفت ، آروم اونو روی تخت زرد رنگش گذاشت و شروع به تعویض لباسش کرد .

اون دو به خوبی مراقبت از بورا رو یاد گرفته بودن ، وقتی اولین بار تب کرده بود هر دو از نگرانی با بغض حرف میزدن اما حالا هر بار که بورا مریض میشد سعی میکردن با خونسردی رفتار کنن .

اما بورا امروز مثل همیشه باهاشون همکاری نکرد و نذاشت دکتر حتی بهش دست بزنه ، برای همین نسخه داروهای بورا رو از دکتر گرفتن و یونگی برای یک بار از پدرش ممنون بود که مجبورش کرده بود یک دوره تزریقات بگذرونه و الان میتونست آمپول بورا رو خودش بزنه .

بورا با چشم ها ی نیمه باز و صدایی لرزان لب زد: آپا .. سردمه

یونگی از اینکه صدای دختر پرانرژی و شیطونش اینقد بی حال و شکننده به نظرمیاد قلبش مچاله شد .

لحاف گرمش رو کنار زد و پاچه ی شلوارش رو کشید بالا و گفت : معذرت میخام عزیزم ... ولی یکم تحمل کن دخترم

با ورود هوسوک که صورت زرد رنگش دست کمی از بورا نداشت ، یاد قرص های هوسوک افتاد سریع شونه هاشو گرفت و گفت : داروهاتو خوردی سوک؟

هوسوک که انگار چیز مهمی نشنیده بود خودشو از یونگی جدا کرد و به سمت بورا رفت و گفت : آره آره ... خوردم

پسر کوچکتر حوله خیس رو برداشت و روی گردن و دست پای بورا کشید که دخترش ازسردیش به خودش لرزید .

یونگی پوفی کشید و همانطور که به سرنگ ضربه میزد به بورا گفت : خب وقتشه اجازه بدی این آمپول برا خوب شدنت بجنگه بورا

Anemone Where stories live. Discover now