Anemone2

693 129 13
                                    

فلش بک 5 سال قبل
نمیتونست به چشم های بهت زده هوسوک خیره بشه ، در راه با خودش درباره دروغی که باید میگفت تمرین کرده بود ولی باز هم دستپاچه شد . با صدای هوسوک به خودش اومد و بچه در بغلش رو محکمتر گرفت . به هوسوکی که درحال نزدیک شدن بهش بود نگاه کرد . پسر کوچیکتر ناباور و با صدای آرومی گفت :

یونگی درست بگو این بچه رو از کجا اوردی؟ نمیخام دردسر بشه.

یونگی سرشو اروم به چپ و راست تکون داد و گفت :

فقط... تو ...تو خیابون پیداش کردم ، آره تو خیابون بود مطمعنم پدر و مادرش اونو نمیخان. هوم؟

هوسوک با تردید دستاشو زیر سر و پاهای بچه گذاشت و از بغل یونگی بیرون کشید و به سینه ی خودش چسبوند . قطره اشکی از چشمش چکید و فهمید دروغی که گفته بود اصلا دروغ خوبی نبود ، نباید گذشته ی هوسوک یادش می اومد ، نباید باز یادش می اومد که اون یه بچه سرراهی بود که آقا و خانم جانگ پیداش کردن . به هوسوک زل زد که زیر لب و با بغضی که تو صداش معلوم بود با اون یه وجب بچه حرف میزد

: تو چقد خوشکلی ... چطور دلشون اومد تو رو ول کنن اخه؟ هوم؟ ببینم اسم نداری نه؟ باید برات اسم انتخاب کنیم . یه اسم قشنگ مثل چشمای خودت.

هوسوک خودشو به مبل سورمه ای راحتی هال رسوند و اروم نشست ، یونگی نیز همین کارو کرد و پیش همسرش نشست.
هوسوک با همون لبخند درخشانش به یونگی نگاه کرد و گفت :

یون ؟ میشه نگهش داریم؟

یونگی که انگار منتظر بود این حرف رو بشنوه با لبخند سرشو تکون داد و به درخواست هوسوک جواب مثبت رو داد. بعد از کلی جنجال به پا کردن تونستن اسم بورا رو انتخاب کنن ، مین جانگ بورا .

بورا هیچ تیکه ی کوچیکی از بدنش با گوشت و خون هیچکدوم از پدراش یکی نبود ، اما عشق و محبتی رو به وجود اورد که فقط مختص خودشون نبود ، اون تونست دل عموهاشو بدست بیاره و کافی بود لب تر کنه تا دنیا رو به پاش بریزن ، با عشق هوسوک قلبش بزرگ شد و با نگرانی های پدرانه یونگی عقلش تکامل پیدا کنه و وجودش باعث پیوسته شدن ربان قرمز قلب های پدرهاش بود ...

پایان فلش بک.
وقتی به خودش اومد متوجه شد که به خونه ی مادر و خواهر هوسوک رسیده . پیاده شد و در ماشین را برای بورا باز کرد. تعظیمی کرد و با خنده گفت : پرنسس افتخار پیاده شدن میدن؟

بورا که از کار پدرش هم ذوق کرده بود هم خنده اش گرفته بود با صدایی که رگه های خنده داشت گفت: لطفا کمکم کنید پیاده شم .

یونگی کف دستش را دراز کرد و دست کوچیک دخترش رو گرفت و اونو از ماشین پیاده کرد. سرش رو بوسید و تذکر همیشگی رو تکرار کرد :بورا عمه رو اذیت نکن ، هر کاری که مامان بزرگ خواست انجام بده تا جایی که میتونی کمکش کن. تو خیابون دعوا راه ننداز و سعی کن پسری که تا الان عقیمش نکردی رو عقیم نکنی.

بورا لحظه ای به فکر فرو رفت و دوباره رو به پدرش پرسید : عقیم؟ عقیم یعنی چی؟

یونگی که تازه فهمید چه گندی زده بود بدون جواب دادن به دخترش اونو وارد خونه مامان بزرگش کرد و از همه شون خداحافظی کرد، سریع خودش رو به شرکت رسوند و به همه با تکون دادن سرش سلام میکرد . همونطور که میخاست وارد دفتر خودش بشه محکم فردی به پشت اون برخورد کرد و آخ بلندی گفت . با عصبانیت برگشت و پشت سرش رو دید که همون موش و گربه عوضی هستن که هیچ وقت قرار نیست از رو برن. محکم گوش هر دوتاشونو گرفت و کشان کشان وارد دفتر خودش کرد

پسر مو قهوه ای سعی میکرد دست یونگی رو قبل از اینکه گوشش کنده بشه دور کنه ولی اونقد یونگی رو اذیت کرده بودن که هیونگش تو این کار حرفه ای شده بود

یونگی با عصبانیت به هر دوشون نگاه کرد و گفت : شما دوتا مگس های بی خاصیت قرار نیست بفهمید اینجا شرکته؟

پسر موقهوه ای با حالت زاری گفت :هیونگ... هیونگ گوشم...آخ آخ ... به هوسوکی هیونگ آییییی میگماااا‌.... هیونگگگگ گوشمممم.

یونگی پیچی به گوشش داد و اونو ول کرد و رو به اون گفت :
تهیونگااا مگه الان نباید اداره پلیس باشی؟ برا چی اومدی اینجا؟ مهدکودک راه انداختین تو و جونگکوک؟

جونگکوک با چشمای درشتش با حالت معصومی به چشم های یونگی زل زد . یونگی هیچوقت نمیتونست در برابر چشم های دونسنگش مقاومت کنه پس مثل همیشه اونو پیش تهیونگ هل داد...
تهیونگ همونطور که با اخم گوش قرمز شدشو میمالید جواب داد :هوسوک هیونگ منو فرستاد دنبال نخود سیاه برای ماموریت ج...

که ناگهان جلو دهنشو گرفت و با چشمایی که از اون التماس میبارید به جونگکوک‌ نگاه کرد.
جونگکوک موهای بلند و بنفششو با کشباف مشکی بست و زیر لب رو به تهیونگ زمزمه کرد : ریدی

یونگی با چشمای درشت شده برگشت سمت تهیونگ و گفت :چی گفتی؟

ووت و کامنت :)

Anemone Where stories live. Discover now