Anemone9

322 69 52
                                    

یونگی بورا که روی بازواش خوابش برده بود را به آرامی برداشت و زیر سر آن کوسنی گذاشت . دوباره گوشی را روی گوشش گذاشت و سریع به اتاق رفت.

یونگی : جیمین ... جیمین ... شما احمقا نباید میزاشتین این کارو کنه.

جیمین با لرزشی در صدایش جواب داد : هیونگ...هر چی بگی همونو انجام میدم.

یونگی : همتون از جاتون تکون نمیخورید تا من بیام.

بدون منتظر ماندن برای جواب، گوشی را قطع و روی تخت پرت کرد ، سریع لباس هایش را با شلوار زاپ دار لی مشکی،پیراهن و کت چرم مشکی عوض کرد و کلاه کپ دارش را روی سرش گذاشت ،

گوشی اش را برداشت و سریع از خانه بیرون رفت.

لی دونگ وو نباید فرار میکرد ، او مدارکی را دارد که فقط یک برگه از آن ها دست کسی غیر از خودش بیفتد باید خودشان یا حتی خانواده شان مرده فرض کنند . فرار و ترسیدن لی دونگ وو به نفع یونگی بود اما چیزهایی که میدانست، میتوانست همه چیز را نابود کند.

هوسوک خمیازه ای کشید و به تهیونگ نگاهی انداخت که با چشم های نیمه باز در حال تایپ کردن بود. باید کمی استراحت میکردن ، میدانستن شب طولانی در راه است و برای تمام کردنش ، بیشترین انرژی را میخواستند.

بوسه ای روی موهای فرفری تهیونگ گذاشت ، این پسر برایش همه چیز بود ، تهیونگ هیچ گذشته خوبی نداشته است و ۷ سال پیش هوسوک روی پل پیدایش کرد.

فلش بک :
ترسیده به پایین نگاه میکرد و به خودش دلداری میداد که دردش فقط یک لحظه است و قرار است همه چیز تمام شد، اما هوسوک فرشته نجاتی برای او بود .

نمیتوانست ببیند آن پسر زندگی اش را به نا امیدی هدیه می دهد . با دو به سمتش رفت . حتی نمیدانست اسمش چیست اما غریزه اش او را به سمت آن پسر مو فرفری کشاند.

هوسوک دست هایش را دور پسر کوچکتر حلقه کرد و آرام با او صحبت کرد :
نه پسر ... نه این راهش نیست .

تهیونگ که فهمید چقدر به بغل گرمی نیاز داشت با صدای بلند شروع به اشک ریختن کرد و محکم لباس هوسوک را چنگ میزد.

او کشته شدن مادرش توسط پدر معتادش را با چشم های خودش دید ، پدرش هنگام مستی برادرش را به طلبکارها فروخته بود و خودش باید آنقدر کار میکرد که شبی از گشنگی نمیرد. تحمل همه چیز برایش سخت بود ،

او پسر کوچکی بود که باید تحمل میکرد و غم های غول پیکری را روی شانه هایش حمل میکرد.

وقتی احساس کرد که آرامتر شده است آرام از بغل غریبه ی مهربان جدا شد و با لکنت گفت :
من ... من متاسفم ... من نمیخاستم ... نمیخاستم این کارو کنم ...

هوسوک با لبخند اشک هایش را پاک کرد ،دستش را گرفت و با خودش مکان های مختلفی برد ، باهم ناهار خوردند ، گفتند ، خندیدند، زندگی کردند . حداقل برای تهیونگ اینطوری بود ، خوشحال بود که حداقل یک روز را زندگی کرده است .

Anemone Where stories live. Discover now